Page 2 - رمان اسطوره
P. 2
Roman-City.ir رمان اسطوره
دستش را روی گونه ام کشید…با دلسوزی…با غم…
-خودت باهاش حرف می زنی یا من بهش بگم؟
دوباره چشم دوختم به صندلی زیر درخت نارون.جایی که همیشه او و دوستانش می نشستند.
من چطور می توانم با او حرف بزنم در شرایطی که وقتی از فاصله صد فرسخی که می بینمش تمام اندامهای درونی و بیرونی ام
به لرزه می افتند؟
-نه خودت بهش بگو.
آهی از ته دل کشید.
-تا کی می خوای ازش فرار کنی؟شما قراره همکار شین.اینجوری که تو دست و پات می لرزه روز اول به دوم نرسیده همه چی
لو می ره.
سعی کردم چهره اش را از پیش چشمم پس بزنم و صورت کوچک شادی را جایگزینش کنم.چهره کوچک لاغر شده اش را…و
دستان مادرم…دستان پیر و چروک خورده اش را…!
با کلافگی دست تبسم را کنار زدم و گفتم:
-از پسش برمیام…به قول تو انتخاب دیگه ای که ندارم.
صورتم را چرخاندم و به دقت تماشایش کردم.
-دارم؟
با افسوس سرش را تکان داد و زمزمه کرد:
-نه…تا وقتی این مدرک کوفتی رو نگیری…نه…!
گردنم را خم کردم و پوست بلند شده کنار ناخنم را به بازی گرفتم و زیر لب گفتم:
-بهش بگو که شرایطم چیه.کامل واسش توضیح بده.برنامه کلاسا رو که می دونه.اما بازم تو بگو…از وضع مالیم که خبر
داره…اما دوباره بهش بگو…به هر حال…
حرفم را قطع کرد.
-بهتره خودت بهش بگی…!
با تعجب نگاهش کردم.چشمانش ثابت شده بود…رد نگاهش را دنبال کردم و به پسری که با قدمهای بلند و مطمئن به سمتمان
می آمد رسیدم…
با وحشت گفتم:
-داره میاد اینجا…وای…داره میاد اینجا…
ضربه ای به پهلویم زد و گفت:
-خیله خب…چیه حالا؟مگه جن دیدی؟اینقدر ضایع نباش تو رو خدا…
آب دهانم را قورت دادم و از جا بلند شدم..نه برای حرف زدن با او…بلکه به احترام دیاکو…به احترام اسطوره…!
همزمان با از نفس افتادن قلبم…مقابلمان ایستاد…! سرم را تا آخرین حد توی یقه فرو بردم و آهسته سلام کردم.جوابم را با
بی قیدی داد و رو به تبسم گفت:
-خانومی که می گفتین ایشونن؟
حتی مرا نمی شناخت…حتی…!
تبسم راحت و آرام جواب داد:
-بله…خانوم نیایش.شاداب نیایش.
-خوبه…اطلاعات رو بهشون دادین؟
انگار نه انگار که منهم حضور داشتم.
-بله.همونطور که خواسته بودین.
-در مورد حقوق و دستمزد چطور؟
نشنیدم تبسم چه جوابی داد…چون تمام حواسم پی ترک نه چندان کوچک کنار کفشم و براقی و صیقلی کفشهای او رفته
بود.آرام پای چپم را عقب کشیدم و پشت پای راستم قایم کردم.دوباره آرنج تبسم توی پهلویم نشست.نگاهش کردم.
-آقای حاتمی با شماست شاداب جان.
ها؟حاتمی؟آها…دیاکو…صدایم را صاف کردم و به اندازه بیست سانت اختلاف قد سرم را بالا گرفتم.بی حوصلگی از تمام
وجناتش می بارید.
https://telegram.me/romancity 5