Page 16 - C903_0
P. 16

‫روزی پیر ما‪ ،‬با جمعی از همراهان به‬
‫د ِر آسیابی رسید‪ .‬افسا ِر اسب کشید و ساعتی‬
‫درنگ کرد؛ پس به همراهان گفت‪ « :‬می‌دانید‬
‫که این آسیاب چه م ‌یگوید؟‪ ،‬می‌گوید‪ :‬معرفت‬
‫این است که من در آنم‪ِ .‬گردِ خویش م ‌یگردم‬
‫و پیوسته در خود سفر می‌کنم‪ ،‬تا هر چه نباید‪،‬‬

                   ‫از خود دور گردانم!»‬

        ‫اسرار التّوحید‪ ،‬مح ّمد بن من ّور‬

                                                ‫‪16‬‬
   11   12   13   14   15   16   17   18   19   20   21