Page 1 - رمان اسطوره
P. 1

‫‪Roman-City.ir‬‬                  ‫رمان اسطوره‬

        ‫زیر باران…زیر شلاق های بی امان بهاره اش…ایستادم و چشم دوختم به ماشینهای رنگارنگ و سرنشین های از دنیا بی‬
    ‫خبرشان…! دستم را به جایی بند کردم که مبادا بیفتم و بیش از این خرد شوم…بیش از این له شوم…بیش از این خراب‬

                                                                                                                                ‫شوم…!‬
          ‫صدای بوق ماشینها مثل سوهان…یا نه مثل تیغ…‪ !.‬یا نه از آن بدتر…مثل یک شمیشیر زهرآلود…! روحم را خراش‬
    ‫میدادند‪.‬سرم را به همانجایی که دستم بند بود و نمی دانستم کجاست…تکیه دادم…! آب از فرق سرم راه می گرفت…از‬
          ‫تیغه بینی ام فرو می چکید و تا زیر چانه ام راهش را باز می کرد…! از آن به بعدش را…نمی دانم به کجا می رفت…!‬
        ‫همهمه اوج گرفت…دهانم گس شد…عدسی چشمانم سوخت…گلویم آتش گرفت…خشکی گردنم بیشتر شد…اما سر‬
     ‫چرخاندم و دیدم که ماشین سیاه ایستاد…سیاه بود دیگر…نبود؟خواستم تحمل کنم…خواستم به چشم ببینم بلکه باورم‬
       ‫شود…خواستم خاطره این ماشین سیاه تا ابد در ذهنم حک شود…اما نتوانستم…درش که باز شد تاب نیاوردم…‪.‬کامل‬
‫چرخیدم…پشت سرم را به همان تکیه گاه کذایی چسباندم…‪.‬لرزش فکم را حس می کردم…حالا…یا از گریه و بغض…و یا از‬
   ‫خیسی لباسها و سرمای فروردین ماه…!دستانم را بغل گرفتم و چشم بستم…چشم بستم روی همه زشتیهای این دنیا…روی‬

                                                                                                                            ‫این دنیا…!‬
  ‫پایان خط…خط پایان…‪.‬همانکه می گویند آخر زندگی ست…همان تلخی دردناکی که هیچ کس نمی خواهد باورش کند…همان‬

                                ‫سوت دقیقه نود…اینجاست…! همینجا…درست همین جایی که من ایستاده ام…! می دانی چرا؟‬
                                                                          ‫چون امروز اسطوره ُمرد…!!! اسطوره من…مَرد من…مُرد!‬

                                                                                   ‫تبسم نیشگون آهسته ای از دستم گرفت و گفت‪:‬‬
           ‫‪-‬یه جوری حرف می زنی انگار من شرایطت رو نمی دونم‪.‬خب با این وضعیت اونی که به این کار احتیاج داره تویی…نه‬

                                                            ‫من!تعارف که باهات ندارم…‪.‬بالاخره یه کاری هم واسه من پیدا میشه‪.‬‬
                                                                                                                ‫سرم را پایین انداختم‪.‬‬

                                                        ‫‪-‬مشکل فقط تو نیستی…می دونی که من نمی تونم تو اون شرکت کار کنم‪.‬‬
                                                                                                 ‫اه غلیظی گفت و بازویم را فشار داد‪.‬‬

‫‪-‬واقعا با این همه قرض و قسطی که بالا آوردین می تونی به این چیزا فکر کنی؟تو چرا نمی فهمی شاداب؟مامانت دیگه بیشتر از‬
                             ‫این نمیکشه‪.‬اگه زبونم لال به خاطر اینهمه فشار روحی و مالی بلایی سرش بیاد تو چیکار می کنی؟ها؟‬
                                                                         ‫دلم آشوب شد…بهم خورد…از این ترس موذی و کشنده‪.‬‬

      ‫‪-‬می دونم سختته…می دونم این کار چقدر واست عذاب آوره‪.‬ولی انتخاب دیگه ای نداری‪.‬تو هنوز دانشجویی‪.‬مدرکت رو‬
   ‫هواست‪.‬سابقه کارتم که صفره‪.‬به خدا همین منشی گری رو هم هیچ جا پیدا نمی کنی‪.‬تازه همینم به حساب آشنایی و رفاقت‬

                                                                                                                     ‫دارن بهت می دن‪.‬‬
                                                                                               ‫آه کشیدم‪..‬فشار دستش را کمتر کرد‪.‬‬
          ‫– به این فکر کن که نیمه وقته‪..‬هم درست رو می خونی هم یه کمک خرجی واسه خونه می شی‪.‬به مامانت فکر کن…به‬
                                                         ‫شادی…به خودت که یه ساله می خوای یه جفت کفش بخری و نمی تونی…‬

                                                                                                          ‫نفس عمیقی کشیدم و گفتم‪:‬‬
                                                                                                ‫‪-‬تو درد منو نمی دونی…نمی دونی…‬
                                                                             ‫دستم را رها کرد…موجی از ناامیدی در صدایش دوید‪.‬‬
    ‫‪-‬چرا…می دونم…اما تو شرایط فکر کردن در مورد این مسائل رو نداری…واسه یه بارم که شده منطقی فکر کن و در اون‬

                                                                                                                 ‫احساست رو ِگل بگیر‪.‬‬
                                                                                           ‫میخ چشمانش در پوست صورتم فرو رفت‪.‬‬

                                                                                                                             ‫‪-‬می تونی؟‬
                                                                ‫بالاخره نگاهم را از جایی که "او" همیشه می نشست گرفتم و گفتم‪:‬‬

                                                                                                                             ‫‪-‬می تونم‪.‬‬

‫‪https://telegram.me/romancity‬‬  ‫‪4‬‬
   1   2   3   4