Page 4 - رمان اسطوره
P. 4
Roman-City.ir رمان اسطوره
-شاداب مرد…!
در اتاق مشترک خودم و شادی را باز کردم.خواهر کوچک شانزده ساله ام را غرق در خواب دیدم.کنارش زانو زدم و موهای لخت
پرکلاغی اش را نوازش کردم.ردی از اشک خشک شده روی صورتش خودنمایی می کرد.چانه اش در خواب هم می لرزید.انگار
کمی هم تب داشت.آرام صدایش زدم.بلافاصله پلک باز کرد و با دیدنم از جا پرید و از گردنم آویزان شد.
-اومدی خواهری؟
عاشق این خواهری گفتنهایش بودم.توی چشمان سرخش نگاه کردم و نفسم را بیرون دادم.
-اومدم عزیزم.چرا اینقدر زود خوابیدی؟شام خوردی؟
سرش را به چپ و راست تکان داد.
-نه…نخوردم…!
گونه اش را بوسیدم.
-می خواستی با شکم گرسنه بخوابی؟
دستش را روی صورتش گذاشت و گفت:
–نمی تونم فکمو باز کنم…نمی تونم چیزی بجوم…دندونم خیلی درد می کنه.
و دوباره اشکش روان شد.نفسم بند رفت…یکی از دندانهایش به جراحی احتیاج داشت…گفته بودند کار هرکسی
نیست…گفته بودند متخصص می خواهد…و ما حتی از پس ویزیت یک متخصص هم بر نمی آمدیم…چه رسیده به جراحی!
اشکهایش را پاک کردم…سرش را در آغوش گرفتم و گفتم:
-الانم درد می کنه؟
با هق هق جواب داد:
-مامان بهم مسکن داد.یه ذره بهتر شدم.
لبم را گزیدم.
-فردا نمی خواد بری مدرسه.تو خونه بمون.طرفای یازده میام دنبالت.می ریم دکتر.باشه؟
سرش را عقب کشید و چشمان مخمورش را به صورتم دوخت.
-با کدوم پول؟
خندیدم.
-از فردا می رم سر کار.قراره حقوق یه ماهمو از پیش بدن.همینکه پولمو بگیرم زود میام دنبالت.فردا دیگه از دست این
دندون خلاص می شی.قول می دم.
صورت زیبایش پر از آرامش شد.
-راست می گی؟
محکم در آغوشش گرفتم.
-آره به خدا…دیگه خونه رو هم نمی فروشیم.یه کم دست و بالمون باز میشه.
با لذت خندید…بلند و سرمست…!
-یعنی دیگه لازم نیست مامان رو لباس عروسا سوزن بزنه؟
انگشتانم را بین موهایش لغزاندم.بوسیدمش…بوییدمش و زمزمه کردم.
-نمی دونم…فعلا مهم اینه که خونه رو نمی فروشیم…مهم اینه که دندون تو رو درستش می کنیم…مهم اینه که هنوز از پس
زندگیمون بر میایم و نیازی نیست دستمون رو پیش کسی دراز کنیم.فعلا فقط به این چیزای خوب فکر کن…!
دیاکو
با حرص گوشی تلفن را روی میز کوبیدم و داد زدم:
-خانوم سلطانی…!
در کسری از ثانیه در اتاق را گشود و خودش را داخل انداخت.
-جانم؟
زهرمار و جانم…!
-چند بار باید بگم تلفن این مردک رو به من وصل نکنین؟ها؟چند بار؟
موهای شرابی اش را بیشتر از زیر به اصطلاح "روسری اش" بیرون انداخت و بسمت میز پایه کوتاه وسط اتاق رفت.
-به خدا من نمی دونستم.یه خانومی با من حرف زد.فکر نمی کردم از طرف اون باشه.
https://telegram.me/romancity 11