Page 3 - رمان اسطوره
P. 3

‫‪Roman-City.ir‬‬                  ‫رمان اسطوره‬

‫‪-‬عرض کردم ساعت کاریتون از سه بعد از ظهره تا هشت شب‪.‬اگه کلاس داشتین می تونین با منشی شیفت صبح هماهنگ کنین‬
                                                                                                                    ‫و جابجا بشین‪.‬حله؟‬

 ‫چشمانم را توی صورتش چرخاندم…تبسم معتقد بود که آنقدرها هم خاص نیست…اما این چهره همیشه اخم آلود شرقی…با‬
  ‫آن شکستگی نا محسوس روی پیشانیش…با آن نگاه همواره بی خیالش…با چشمهایی که هرگز نتوانستم رنگشان را تشخیص‬
‫دهم…با پوست روشنی که آفتاب…مردانه…تیره اش کرده بود…با موهای آشفته و خوش حالتی که فقط نور شدید و مستقیم‬
 ‫قهوه ای بودنشان را برملا می کرد…با آن اسم عجیب و غریب اما دلنشین و دهان پر کنش…با ته لهجه کردی قشنگش…با آن‬

       ‫غیرت و تعصب خاص مردم منطقه غرب که دل دخترها را برده بود…با "گیان" گفتن های بلند و سرخوشانه اش در جواب‬
   ‫پسرهایی که صدایش می زدند…با حجب و متانتی که در برخورد با دخترهای دانشگاه نشان می داد…و با مرام و معرفتی که‬
   ‫بین بچه ها زبانزد شده بود…و با داستان زندگی اش که بی شباهت به افسانه ها نبود…و با اینهمه دور از دسترس بودنش‬

                                             ‫حتی میان پسرها…برای من…برای شاداب اسطوره ندیده‪..‬نماد خدایان رومی بود…!‬
                                                                                               ‫‪-‬خانوم نیایش؟متوجه عرایضم شدین؟‬
                                                                                                                            ‫پلک زدم…‬
                                                                                                                         ‫‪-‬بله…حله…!‬
                                                                                                                                   ‫دیاکو‬

  ‫عجب دختر خنگی…چطور می توانستم با این موجود دست و پا چلفتی و گیج کار کنم؟اصلا می شد به او اعتماد کرد؟ عین وزغی‬
    ‫که تازه از خواب بیدار شده فقط بر و بر به سرتاپایم نگاه کرد و به زور گفت "حله"…اوف…اگر قول نداده بودم…محال بود‬
                                                                                                                    ‫زیر بارش بروم…‪!.‬‬

‫موبایلم را از جیبم درآوردم و برای چندمین بار شماره "دانیار" را گرفتم‪.‬یک بوق…دو بوق…سه بوق…نخیر‪..‬انگار نه انگار…!‬
                                                      ‫کلافه از بیخیالی همیشگی این پسر پایم را بر زمین کوبیدم و اه بلندی گفتم‪.‬‬
                                                                                                               ‫‪-‬چیه باز اعصاب نداری؟‬
                                                                                                 ‫نگاهی به شهاب کردم و زیرلب گفتم‪.‬‬

                                       ‫‪-‬دوباره این پسره پیداش نیست‪.‬نمی دونم هرچند وقت یه بار کدوم گوری غیبش می زنه‪.‬‬
                                                                                                     ‫شهاب خندید…بلند…بی قید…‬

          ‫‪-‬تو هنوزم نگران دانیار می شی؟آخه کی می خوای قبول کنی که اون دیگه یه بچه ده ساله نیست؟ بیست و هشت‪-‬نه‬
     ‫سالشه…بعدشم اونکه کارش مثه من و تو نیست…سد سازه…هیچ سدی رو هم وسط شهر نمی سازن…همشون تو کوه و‬

         ‫کمرن…مناطق صعب العبور…‪.‬جاهایی که آنتن نمی ده…یا جواب دادن سخته…اینقدر مته به خشخاش نذار عزیز من‪.‬‬
    ‫گوشی را میان انگشتانم فشردم‪.‬می توانستم نگرانش نباشم؟او با آن نگاه یخزده و پوزخند همیشگی روی لبانش…او با آن‬
  ‫سیگارهایی که لحظه ای فضای میان دو انگشتش را خالی نمی گذاشتند…او با آن دخترهای معلوم الحالی که بیش از دو ساعت‬

                                             ‫میهمانش نبودند…! نه حتی دوساعت و یک دقیقه…نه حتی دو ساعت و یک ثانیه…!‬
                                                                                                   ‫دست شهاب روی شانه ام نشست‪.‬‬

‫‪-‬دانیار با تو فرق داره‪.‬چاره ای نداری جز اینکه به تفاوتاتون احترام بذاری‪.‬وگرنه همین ماهی دو سه روز با اون بودن رو هم از‬
                                                                                                                          ‫دست می دی‪.‬‬

                                                 ‫حق با شهاب بود…دانیار دل این را داشت که به راحتی از زندگیش حذفم کند…‬
         ‫نفس عمیقی کشیدم و راست نشستم و نگاهم را توی محوطه سرسبز دانشگاه چرخاندم و مثل همیشه چشمهای مشتاق‬

                                            ‫دخترهای زیادی را متوجه خودم دیدم‪.‬خنده ام گرفت‪.‬سری تکان دادم و در دل گفتم‪.‬‬
                                                                                  ‫‪-‬امان از این دختربچه های احساساتی و خیالاتی…!‬

                                                                                 ‫به محض زنگ خوردن گوشی تماس را برقرار کردم‪.‬‬
                                                                                                                  ‫‪-‬احوال خان داداش؟‬

    ‫حاضر بودم قسم بخورم که پوزخند روی لبش از همیشه غلیظ تر است‪.‬چشمانم را بستم و سعی کردم بر خودم مسلط باشم‪.‬‬
                                                                    ‫‪-‬این تلفن همراهت کی همراهته که من همون موقع زنگ بزنم؟‬

                                                  ‫حاضر بودم قسم بخورم این صدای ضعیفی که شنیدم ناشی از زهرخندش است‪.‬‬
                                                                                                       ‫‪-‬مرسی خان داداش منم خوبم‪.‬‬

                                                                         ‫مثل همیشه…لاقید…بی خیال…پر از استهزا و تمسخر…‬
                                                                                                                                 ‫غریدم‪:‬‬

‫‪https://telegram.me/romancity‬‬  ‫‪6‬‬
   1   2   3   4