Page 29 - فارسی و نگارش 1
        P. 29
     گنــج  حکمــت ح ّقۀ راز
روزی یکی نزدیک شیخ آمد و گفت« :ای شیخ آمده ام تا از اسرار حق چیزی با من نمایی».
                                                شیخ گفت  «  :باز گرد تا فردا».
                                                            آن مرد بازگشت.
     شیخ بفرمود تا آن روز ،موشی بگرفتند و در ُح ّقه کردند و سر ح ّقه محکم کردند.
              دیگر روز آن مرد باز آمد و گفت« :ای شیخ ،آن ِچ وعده کردهای ،بگوی».
    شیخ بفرمود تا آن ح ّقه را به وی دادند و گفت «  :زینهار ،تا سر این ح ّقه باز نکنی».
مرد ح ّقه را برگرفت و به خانه رفت و سودای آنش بگرفت که آیا در این ح ّقه ،چه س ّر است؟
هر چند صبر کرد ،نتوانست .سر ح ّقه باز
     کرد و موش بیرون جست و برفت.
مرد پیش شیخ آمد و گفت «  :ای شیخ،
من از تو س ّر خدای تعالی طلب کردم ،تو
              موشی به من دادی؟! »
شیخ گفت «  :ای درویش ،ما موشی
در ح ّقه به تو دادیم ،تو پنهان نتوانستی
داشت؛ س ّر  ِخدای را با تو بگوییم ،چگونه
               نگاه خواهی داشت؟!»
اسرارال ّتوحید ،مح ّمدبن من ّور
                                                                                           38
     	
