Page 23 - رفیق خوشبخت ما 2-1
P. 23

‫خدا خدا کنید سرهنگ بزند توی گوش شما‬

‫آن شب خیلی هوا سرد بود و دو نفر بودیم‪ .‬رفتیم از زیر برف‌ها‬
‫چوب پیدا کردیم و داخل یک ظرف حلبی آتش روشن کردیم‬
‫بگ‌هرسممشتویمام‪.‬مح‌یآدمودد‪۱۰.‬گفدتقیمقا ‌هاحتمیال ًاطوازلننیرک‌وهشایدیککهومدلیهد امسیت‪.‬ک‬  ‫که‬
                                                                                         ‫نفر‬
‫آمـاده بودیم که شلیک کنیم‪ ،‬ناگهان دیـدم گفت‪« :‬السلام‬
‫علیک یا اباعبدالله حسین؟ع؟»‪ .‬با یک تیپا به من گفت‪« :‬شما‬
‫سر آتش نشستید و دشمن را نم ‌یبینید؛ اما دشمن شما را م ‌یبیند‪.‬‬
‫م ‌یخواهید پادگانی را به آتش بکشید؟!» بعد گفت‪« :‬فـردا بیا‬
‫دففترکفررمکارنددمهحیت‪».‬م ًا می‌خواهد ما را اذیت کند؛ اما خیلی مرد مظلوم‬                       ‫رفیق خوشبخت ما 	‬
‫و خبره و اهل کاری بود‪ .‬وقتی رفتم دفتر ایشان‪ ،‬گفت‪« :‬چند‬
‫روز مانده به مرخصی شما؟» گفتم‪ ۱۰« :‬روز‪ ».‬گفت‪ ۲۵« :‬روز برو‬
‫مرخصی‪ ».‬این شد که من به بچ ‌هها م ‌یگفتم‪« :‬خدا خدا کنید‬
                                                                                              ‫‪22‬‬

‫سرهنگ بزند توی گوش شما‪ .‬اگر سرهنگ سلیمانی بزند توی‬
                        ‫گوش شما‪ ،‬خدا به شما کمک می‌کند‪».‬‬

‫عباس افزون‪ ،‬همرزم شهید‬
   18   19   20   21   22   23   24   25   26   27   28