Page 9 - maktab-haj-ghasem
P. 9
به آن چشم بیدار کم خفته تو بگردم به دورت که گشتند مردم
که خفتند در راحتش خوفناکان چه پروانه پیرامن شمع تابان
دلم می تاد در هوای ره تو تو بانگ اذانی رسا پر صلابت
بلا گر ببارد ولو همچو باران به گلدسته های همه مرز ایران
پذیرا شو این ران خرد ملخ را تو سروی تناور که تن های خسته
ولو نیست درخور به ملک سلیمان در آن سایه سار گرفتند سامان
سلمان احمدی تو نوری که پرتو فشاند به اعصار
نه جسمی فرو خفته در خاک کرمان
***
تو بذری که روییده در قلب مردم
خاطراتی از شهید حاج قاسم سلیمانی نه جسمی که با مرگ گردیده پنهان
شرط ژنرال قاسم سلیمانى!
تو با خون پاکت که هرگز نخشکد
به لحاظ سنی خیلی کوچک بودم و وقتی که برای فزونتر بر آشفته ای خواب دیوان
اعزام به جبهه اقدام کردم ،از شهر"رابر" من را
اعزام نکردند .رفتم شناسنامه ام را دستکاری تو فرزند بی مرز آزادگانی
کردم و از بسیج بردسیر در آذرماه سال ٦1اعزام نه تنها به بسداد و در شام و لبنان
شدم .در کرمان خیلی به من گیردادند .هر طور بود
به جبهه اعزام شدم .برای اولین مرتبه من را بردند اگر چه شدی ناگهان آسمانی
گیلانسرب .نزدیک شهر یک پادگان بود ،در آن تو کوه ستبری و مرصوص بنیان
مستقر شدیم وقتی لباس آوردند ،کوچکترین
بگو چند در خانه راحت بخفتی؟
شماره را به من دادند .سه بار آن را کوتاه کردم. به انگشت بشمار ای کوه ایمان
در محوطه پادگان قدم م یزدم ،که یک مرتبه
شخصی را دیدم که یک دست لباس بسیجی بر بگو زاهد شب نخوابیده سیر
تن داشت و یک چفیه بر گردن .آمد نزدیک که مزد از جهادت بکردی به انبان؟
من،سلام کرد و گفت چطوری؟ بچه کجایی؟ گفتم
بچه رابر هستم .گفت چه کسی تو را اعزام کرده؟ اگر غیر روی خدا مقصدت بود
گفتم من از بردسیر اعزام شدم .گفت نمی ترسی وطن پر نمی شد ز شوری خروشان
تو را برگردانند .گفتم نه ،می روم پیش قاسم
سلیمانی ،همشهری من است.از او می خواهم به تشییع آن جسم ارب ًا به ارباً
دستور بدهد در جبهه بمانم ...گفت اگر قاسم تو را خیل ملت بیامد به پیمان
سلیمانی بگوید برگرد ،برمی گردی؟ گفتم قاسم
به آن خون جوشان و آن چشم بیدار
که در انتقامت برآریم طوفان
9