Page 7 - سینامه تابستان
P. 7

‫تابستان ‪ - 1400‬دوره جدید‪ ،‬شماره ‪4‬‬

‫‪VOL.NEW,NO.04‬‬

‫م ‌یدانستم خان ‌هشان کجاست‪ .‬چند بار تا دم خان ‌هشان‬       ‫یواشکی‪،‬بابامنذاشت»‪.‬گفتم‪«:‬اگهم ‌یبردتمیومدمباابوبکر‬       ‫روز اول دانشگاه با او آشنا شدم‪ .‬اینکه م ‌یگویم روز اول‬
‫رسانده بودمش‪ .‬اینکه می گویم رسانده بودمش منظورم‬           ‫البغدادیبیعتم ‌یکردمواسهاینکهپیداتکنم»‪.‬گفت‪«:‬توکه‬         ‫دانشگاه منظورم اول مهر نیست‪ .‬روزی که برای ثب ‌تنام رفته‬
‫این نیست که ماشین دارم‪ .‬با ماشین خود ویدا م ‌یرفتیم‪.‬‬      ‫اصلا ًاون موقع منو ندیده بودی»‪ .‬جواب دادم‪« :‬که هنوز من‬   ‫بودیم‪.‬درصفاس ‌منویسیجلویمنایستادهبود‪،‬باموهای‬
‫کار احمقان ‌های بود‪ .‬یعنی شاید به نظر عکسش باید اتفاق‬                                                              ‫بور بلند و چشمای رنگی و پوست ب ‌ینهایت سفید‪ .‬آمدم سر‬
‫م ‌یافتاد‪.‬یعنیاومنرام ‌یرسانداماخب‪...‬وقتیویدام ‌یرفت‬             ‫نبودمکهتودردلمنشستی»‪.‬جوابداد‪«:‬چهغلطا!»‬            ‫صحبترا بازکنم‪،‬گفتم‪«:‬نم ‌یدانستماینجادانشجویخارجی‬
‫توی خانه من تازه باید پای پیاده راه م ‌یافتادم سمت خانه‬   ‫منچیبایدازشم ‌یفهمیدم؟ازکسیکهروزاولباانگلیسی‬             ‫م ‌یگیرند!» جواب نداد‪ .‬پیش خود گفتم‪« :‬احمقان ‌هترین‬
‫خودمان‪ .‬این را هم بگویم که هی ‌چوقت احساس بدی نسبت‬        ‫حرف زدن سرکارم گذاشته بود و بعد م ‌یخواست قبول‬           ‫جمله ممکن را گفتم‪ .‬معلوم هست هرکسی بخواهد با‬
                                                          ‫کنم خیلی پولدار هستند و داداش اش هم به سوریه رفته و‬      ‫او ارتباط برقرار کند به شبیه خارجی ها بودنش اشاره‬
                                      ‫بهاینمسئلهنداشتم‪.‬‬   ‫شده نیروی داعش؟ چیزهای معمولی هم بود این وسط‪.‬‬            ‫می‌کند‪ .‬پس خلاقیتت کجا رفته؟» چند ثانیه بعد گفت‪:‬‬
‫وقتی رسیدم جلوی در زنگ زدم‪ .‬کسی در را باز نکرد‪ .‬گوشی ام‬   ‫مث ‌لاینکه دوست دارد رمان صوتی گوش بدهد چون با‬           ‫«?‪ »excuse me what‬برگ هام ریخت! واقعاً خارجی بود‪.‬‬
‫زنگ خورد‪ .‬ویدا بود‪ .‬گفت» «چند دقیقه طول میکشد در را‬       ‫خواندناولینجملاترویکتابخوابشم ‌یگیردیاخواننده‬            ‫بلافاصله چند تا جمله خارجی دیگر هم گفت که من‬
‫بازکند»‪.‬تویتاریکیوسطکوچهایستادهبودم‪.‬نم ‌یدانستم‬           ‫محبوبش سیاوش قمیشی است‪ .‬اینکه دلیل علاق ‌هاش‬             ‫فقط می‌خواهم و رفتن را فهمیدم‪ .‬سر خودم غر زدم‪:‬‬
‫چه چیزی در انتظارم هست‪ .‬آیا قرار بود یک تجربه جالب‬        ‫به پارک درخ ‌تها نیست بلکه تماشای رد شدن نور از لای‬      ‫«لعنت بهت که هیچ‌وقت نرفتی زبان یاد بگیری‪ ».‬گفتم‪:‬‬
‫و رمانتیک داشته باشم که از دل یک سورپرایز بیرون آمده یا‬   ‫شاخ ‌ههاست‪.‬اینکهبرخلافاکثرآد ‌مهاتویب ‌یآرتی‪،‬حتیاگر‬      ‫«?‪ »Where are you from‬جواب داد «دُن آندره» یا چیزی‬
‫ویدا باز هم خواسته ایستگاهم کند؟ اگر مامان و باباش خانه‬   ‫همه اتوبوس خالی بود م ‌یرفت روی اون صندلی که یک نفر‬      ‫شبیه به این‪ .‬تنها چیزی که توانستم بگویم این بود‪« :‬اوکی!»‬
‫نبودند چرا از غروب بهم نگفته بود بیام؟ چرا گریه م ‌یکرد؟‬  ‫روشنشسته‪،‬می نشست‪.‬یکباربهشگفتم‪«:‬وقتیای ‌نهمه‬              ‫چند ثانیه بعد رسید پشت میز مسئول ثب ‌تنام‪« .‬سلام!‬
‫م ‌یخواستم سیگاری روشن کنم که در باز شد‪ .‬بدو رفتم بالا‪.‬‬   ‫صندلی خالی هست و توی میری کنار یه نفر م ‌یشینی حس‬        ‫دخترم خوش آمدی»‪ ،‬و دختر جواب داد‪« :‬سلام ممنون!»‬
‫مورمور م ‌یشدم‪ .‬وقتی در باز م ‌یشد یک ویدای دلربا توی‬     ‫خوبی بهش دست نم ‌یده»‪ .‬گفت‪« :‬قرار نیست احساسات‬           ‫از آن به بعد دیگر هیچی نشنیدم‪ .‬اسکل ام کرده بود‪ .‬داشتم‬
‫لبا ‌سخواب انتظارم را م ‌یکشید و منم قرار بود مثل فیلمای‬  ‫خودتو به دیگران نسبت بدی»‪ .‬گفتم‪« :‬قبول‪ .‬من خوشم‬          ‫آتش م ‌یگرفتم‪ .‬آنقدر عصبانی شده بودم که م ‌یخواستم‬
                                                          ‫نمیاد کسی بیاد زارت کنارم بشینه وقتی ای ‌نهمه صندلی‬      ‫بپرم وسط حرفشان و چیزی بار دختر کنم‪ .‬اما چه چیزی‬
             ‫هالیوودی از جلوی در ببوسمش تا وسط خانه؟‬      ‫خالی هست‪ .‬اما خیل ‌یها رو دیدم که همی ‌نجور ‌یان»‪ .‬گفت‪:‬‬  ‫م ‌یخواستمبگویم؟رسماًایستگاهشدهبودم‪.‬هرچهم ‌یگفتم‬
‫در هال باز بود‪ .‬وارد شدم‪ .‬چند ثانیه طول کشید تا دقیقاً‬
‫بفهمم چه چیزی دارم م ‌یبینم‪ .‬فضای نیم ‌هتاریک هال‬              ‫«مندنبالاونیهنفریم ‌یگردمکهای ‌نجورینیست»‪.‬‬                           ‫بیشتر هم زدن گندی بود که بالا آورده بودم‪.‬‬
‫ب ‌هشدتسنگینبود‪.‬اولویدارادیدمرویصندلی‪.‬درحال ‌یکه‬          ‫شوآف هم زیاد داشت‪ .‬عمداً بح ‌ثها را به سمتی م ‌یبرد که‬   ‫اسمش ویدا بود‪ .‬واقعاً هم به خارج ‌یها م ‌یخورد‪ .‬بعدها‬
‫پاهایشبستهبودوخودشراب ‌هسختیتاپایآیفونوجلوی‬               ‫بتواند یک جمله قصار آخرش بگوید‪ .‬من هم مسخر ‌هاش‬          ‫فهمیدم دن آندره یک جایی نزدیک تهران هست‪ .‬قدیم ها‬
‫درکشاندهبود‪.‬جنازهخو ‌نآلودپیرزنیباموهایسفیدکهبه‬           ‫م ‌یکردم‪ .‬جمل ‌هاش که تموم م ‌یشد م ‌یگفتم‪« :‬سوس ماس‬     ‫به آنجا دره اندرون م ‌یگفتند و طی سا ‌لها ساکنین آنجا که‬
‫نظرم ‌یرسیدبخشیازموهایشراحناکردهسمتچپخانه‬                 ‫گله من یاراسی‪ :‬و او هم همیشه م ‌یگفت‪« :‬عزیزم سوسماز‬      ‫اغلب پولدار بودند تصمیم گرفتند یک اسم باکلاس تر روی‬
‫افتاده بود‪ .‬بعدا ًکه رفتم نزدیک فهمیدم رنگ موهایش از حنا‬  ‫گونلومونیاراسی»‪.‬بعدمنم ‌یگفتم‪«:‬یاراسیشودرستگفتم‬          ‫محل شان بگذارند و گویا شخصی که مدتی در فرانسه زندگی‬
‫نبوده‪ ،‬از خون سرش بوده و پیرمردی که یک گوشه افتاده و‬      ‫حداقل!» ترک نبود ولی نم ‌یدانم چرا بعضی از آهن ‌گهای‬     ‫کرده بود پیشنهاد م ‌یدهد دره اندرون را به د ‌نآندره قلب‬
                                                                                                                   ‫کنند! عجب خلاقیتی‪ .‬ای ‌نها را خود ویدا بهم گفت‪ .‬در اولین‬
                 ‫تکاننم ‌یخورددرلباسراحتیسفیدوآبی‪.‬‬                            ‫ترکیرام ‌یتوانستبخواندوترجمهکند‪.‬‬     ‫روزیکهباهمرفتیمبیرون‪.‬اینکهمی گویماولینروزیکهباهم‬
‫خیلی شانس آوردم که بیهوش نشدم‪ .‬قبل از هر چیز و قبل‬        ‫آرامگریهم ‌یکردواشکازگون ‌ههاشم ‌یچکیدرویزانوهایش‬        ‫رفتیم بیرون منظورم دیت کردن هست وگرنه در دانشگاه و‬
‫از اینکه حتی از ویدا بپرسم جریان چیست از خودم سؤال‬        ‫که قرمز شده بود‪ .‬موهایش دیگر آن حالت همیشگی را‬           ‫بیرونش تقریباً هرروز باهم بودیم‪ .‬ویدا به شکل عجیبی هر‬
‫کردم‪ .‬من اینجا چه غلطی م ‌یکنم؟ ای ‌نها چه ربطی به من‬     ‫نداشت‪ .‬بازوهای لاغرش افتاده به نظر م ‌یرسید‪ .‬با خودم‬     ‫کاری م ‌یخواست کند از من م ‌یخواست کنارش باشم‪ .‬وقتی‬
‫داشتند؟ دو تا جنازه و دختری بست ‌هشده به صندلی را کجای‬    ‫فکر کردم اگر فروپاشی تصویر عینی داشت حتماً باید این‬      ‫م ‌یخواست برود دکتر یا کار بانکی داشت ازمن م ‌یخواست‬
‫دلم بگذارم؟ اینکه می گویم دو تا جنازه به خاطر این هست‬     ‫شکلی م ‌یبود‪ .‬چی باید بهش م ‌یگفتم؟ یک سمت جنازه‬         ‫با او بروم‪ .‬ازش پرسیدم‪« :‬شما هم پولدار هستید که در دن‬
‫که اول فکر م ‌یکردم بابای ویدا هم مرده اما او نمرده بود‪،‬‬  ‫مادرش افتاده بود و یه سمت دیگر پدر بیهوشش‪ .‬خودش‬          ‫آندره خانه دارید؟» گفت‪« :‬بله‪ .‬بابام سه تا ویلا در شمال‬
                                                          ‫هم با طناب به صندلی بست ‌هشده بود و به نظر م ‌یرسید‬      ‫دارد‪ .‬هرسال سفر خارجی م ‌یرویم‪ .‬همین کفشی هم که از‬
                                           ‫بیهوششدهبود‪.‬‬   ‫بهشتجاوزشده‪.‬تماماینداستانبرایمغیرقاب ‌لباوربهنظر‬         ‫لحظه نشستن اینجا هی لگدش م ‌یکنی که پایت را به پایم‬
‫پرسیدم‪« :‬چه بلایی سرتان امده؟ اینجا چه خبر هست؟»‬          ‫م ‌یرسید‪ .‬اینکه ساعت سه نصف ‌هشب ویدا زنگ بزند و بگوید‬   ‫زده باشی ‪ ۱۲‬میلیون خریدمش»‪ .‬بدون اینکه سرم را ببرم‬
‫ویدا گفت‪« :‬زنگ بزن آمبولانس‪ .‬زنگ بزن پلیس»‪ .‬گفتم‪:‬‬         ‫لطفاً بیا اینجا‪ .‬کجا بیام ویدا؟ چیزی نپرس فقط بیا‪ .‬این‬   ‫زیر میز و به کفش هایش نگاه کنم گفتم‪« :‬نمی توانی دوباره‬
‫«باشه»‪ .‬حق داشتم ازش بپرسم چرا ب ‌هجای اینکه به من‬        ‫صداهمراهباصدایگریهکردنیکهبهنظرم ‌یرسیدمد ‌تها‬            ‫سرکارم بگذاری‪ .‬کفش هاتم تو امامزاده حسن می فروشند‬
‫زنگ بزندخودشاینکاررانکرده؟حقداشتمامانپرسیدم‪.‬‬              ‫جلویش را گرفته بود توی سرم چرخید‪ .‬پرسیدم‪ :‬ویدا مامان‬     ‫سهتا‪».۲۰۰‬خندید‪.‬گفت‪«:‬توکهحتینگاهشانهمنکردی»‪.‬‬
‫بعدها به این فکر کردم این شاید شبیه به موقعی باشد که‬      ‫بابات خون ‌هان؟ م ‌یفهمی چی داری م ‌یگی؟» گفت‪« :‬بیا‬      ‫اشتباه م ‌یکرد‪ .‬تماشای کفش آدم ها یکی از سرگرمی های‬
‫آدم احتیاج دارد قبل از هر چیزی برای خارج شدن از شوک‬                                                                ‫من است‪ .‬گفتم‪« :‬می دانم چه کفشی پاته‪ .‬لحظ ‌های که آمدی‬
‫یک چهره آشنا ببیند‪ .‬مثل وقتی که در بیمارستان بعد از‬                                                 ‫محسن!فقطبیا»‪.‬‬  ‫دیدم‪ .‬م ‌یدانم کلا ًچند جفت کفش داری‪ .‬حتی کفشی که روز‬
‫یک عمل سنگین بهوش می آیی و تا چند دقیقه گیجی‬                                                                       ‫اولدانشگاههمونموقعیکهآمدهبودیبرایثب ‌تنامپایت‬
‫و م ‌یترسی تا اینکه قیافه آشنایی می‌بینی و دلت قرص‬                ‫منچیبایدازشم ‌یفهمیدم؟ازکسی‬                      ‫بودهمیادمهست‪.‬یکچکمهساقکوتاهزی ‌پدارکهکشیده‬
‫می شود که هنوز به زندگی وصل هستی‪ .‬شاید هم اشتباه‬                 ‫کهروزاولباانگلیسیحرفزدنسرکارم‬                     ‫بودی روی پاچه شلوارت‪ .‬همین باعث شده بود از همینی که‬
‫م ‌یکردم و داشتم خودم را گول می‌زدم‪ .‬اما یاد روزهایی‬             ‫گذاشتهبودوبعدم ‌یخواستقبولکنم‬                     ‫هستی قدبلندتر به نظر بیای»‪ .‬گفت‪« :‬تو کفش فتیشی‪».‬‬
‫افتادم که ویدا هر کاری م ‌یخواست کند ازمن می‌خواست‬              ‫خیلیپولدارهستندوداداش اشهمبه‬                       ‫گفتم‪« :‬باباته»‪ .‬خندید‪ .‬گفت‪« :‬فحش ندادم که احمق جون‪،‬‬
                                                               ‫سوریهرفتهوشدهنیرویداعش؟چیزهای‬                       ‫فتیش یعنی علاقه داشتن‪ ،‬مجذوب یه چیزی بودن‪ ،‬تو به‬
                                            ‫همراهش بروم‪.‬‬                                                           ‫کف ‌شهاعلاقهداری»‪.‬نگاشکردموگفتم‪«:‬منویدافتیشم»‪.‬‬
‫وقتی با پلیس و آمبولانس تماس گرفتم رفتم سراغ ویدا‪.‬‬                      ‫معمولیهمبوداینوسط‪.‬‬
‫پاهایش را باز کردم‪ .‬دستش را گذاشت روی سرم‪ .‬انتظار‬                                                                               ‫صورتشوبردتویهمکهمثلا ًحالمبههمخورد‪.‬‬
‫داشتم بلند شود و کاری کند‪ ،‬اما او هیچ حرکتی نکرد‪ .‬بهش‬                            ‫‪7‬‬                                 ‫ویدا هی ‌چوقت حرفی از خانواد ‌هاش نم ‌یزد‪ .‬در بهترین‬
‫گفتم‪« :‬چیکار م ‌یخوای کنی؟» دیدم م ‌یلرزد‪ .‬نگاهش کردم‪.‬‬                                                             ‫حالت مثل داستانی که در مورد پولدار بودنشان گفت یه‬
‫اشک هایش سرازیر شده بود‪ .‬ب ‌یصدا ه ‌قهق م ‌یکرد‪ .‬آرام‬                                                              ‫سری چر ‌توپرت و خال ‌یبندی ردیف م ‌یکرد تا کار به شوخی‬
‫گریهم ‌یکردواشکازگون ‌ههاشم ‌یچکیدرویزانوهایشکه‬                                                                    ‫و خنده برسد‪ .‬مثلا ًیه بار در مورد داداشش گفت‪« :‬رفته به‬
‫قرمز شده بود‪ .‬موهایش دیگر آن حالت همیشگی را نداشت‪.‬‬                                                                 ‫داعشملحقشدهوبعدازرقهبراشعکسسلفیفرستاده‪».‬‬
‫بازوهایلاغرشافتادهبهنظرم ‌یرسید‪.‬باخودمفکرکردماگر‬                                                                   ‫بهش گفتم‪« :‬داداشت بهت نگفت بری عروس داعش ‌یها‬
‫فروپاشی تصویر عینی داشت حتماً باید این شکلی م ‌یبود‪.‬‬                                                               ‫بشی؟» گفت‪« :‬چرا اتفاقاً م ‌یخواست منم با خودش ببره‬
‫چی باید بهش م ‌یگفتم؟ یک سمت جنازه مادرش افتاده‬
‫بود و یه سمت دیگه پدر بیهوشش‪ .‬خودش هم با طناب به‬

   ‫صندلیبست ‌هشدهبودوبهنظرم ‌یرسیدبهاوتجاوزشده‪.‬‬
   2   3   4   5   6   7   8   9   10   11   12