Page 8 - پروانه هاو خواب کوه
P. 8
در همين موقع بود كه دو تا مرد عرب براي جمع كردن هيزم به دامنهي
كوه آمدند .كوه هم به پروانهها گفت :حالا بريد بازيتون رو بكنيد كه من
دو تا مهمون دارم.
كوه دامن خودش را با مهرباني براي آن دو مرد باز كرد و كي عالمه
هيزم به آنها داد ،دو مرد عرب با هم صحبت ميكردند و اصلاً به كوه
توجهي نداشتند .كوه كنجكاو شد ميخواست بداند آنها دربارهي چي با هم
صحبت ميكنند.
يكي از آنها كه چهرهي سياهي داشت گفت :راستي سورهي جديدي كه
بر پيامبر نازل شده رو شنيدي؟
دومي كه سفيد پوست بود گفت :نه.
مرد سياه چهره كي كاغذ از جيبش درآورد و گفت :من آيات اون رو
نوشتم.
مردم سفيد پوست گفت :پس چرا نميخوني؟!
مرد سياه چهره روي دامن كوه نشست و شروع كرد به خواندن« :آن
حادثهي كوبنده ،و چه حادثهي كوبندهاي! و تو چه ميداني كه حادث هي
كوبنده چيست؟! آن حادثهي كوبنده قيامت است ،روزي كه مردم مانند
پروانهها پراكنده خواهند بود ،و كوهها مانند پشم رنگين زده شده
ميگردند! اما كسي كه ترازوي اعمالش سنگين است ،در آسودگي است.
6