Page 77 - رفیق خوشبخت ما 2-1
P. 77

‫هجرت شهدا قبل از شهادت‬

‫آن پدر شهید را که به اسم م ‌یشناسم‪ ،‬وقتی م ‌یخواست با دختر‬
‫را روی صورت دخترش مالید‪،‬‬    ‫بخعوددروَیش خشدراا بحارفگرظدایندکنطدر‪،‬فدسدیتگرش‪.‬‬
‫همسرش از او سؤال کرد‪« :‬چرا‬
‫نم ‌یبینیدش؟»گفت‪«:‬م ‌یترسماومرابگیردومرازمی ‌نگیرکند‪».‬‬

‫شهید سردار سلیمانی‬

                                         ‫آ ‌بدادن به ُاسرا‬                                                 ‫رفیق خوشبخت ما 	‬
‫کـارمـان تمام شـد‪ .‬تابستان بـود و هـوا هم خیلی داغ‪ .‬بچ ‌هها آب‬
‫آوردند‪.‬درهمینلیوا ‌نهایپلاستیکیجبه ‌هها کهقرمزبود‪،‬ریختند‬                                                   ‫‪76‬‬
‫و خوردیم‪ .‬بعد لیوان را به‌میرزایی دادم و برگشتم‪ .‬دیدم که آب‬
‫نداخدو‌هاریددو؟ا»زبیسیکجبیسیگفجتی‪«:‬کآهبمنرادقاریبما‪.‬سبرعا ًدبݦاآود‪،‬بپمر ‌یسدیهدی‪«:‬بم‪.‬ه»اایزد‌نورهان آگابه‬
‫م ‌یکردم‪.‬میرزاییب ‌هسویاسرارفت‪.‬لیوانآبرابهدستاولیناسیر‬
‫داد‪ .‬برادر بسیجی اعتراض کرد و گفت‪«:‬اگر عراق ‌یها ما را اسیر کرده‬
‫بودند‪،‬بهماآبم ‌یدادند؟»صدایمیرزاییراشنیدم که گفت‪«:‬مابا‬

        ‫آ ‌نهافرقداریم‪.‬مارهبریمثلاما ‌مخمینی؟ره؟داریم‪».‬‬

‫شهید سردار سلیمانی‬

                         ‫حفظ‌کردن قرآن روی صندلی عقب‬
‫سرزده آمد به جلسۀ قرآن روستا‪ .‬مثل بقیه نشست یک گوشه و‬
‫شروع کرد به خواندن‪ ،‬از حفظ‪ .‬پرسیدم‪« :‬شما با ای ‌نهمه مشغله‬
‫چطور فرصت حفظ قرآن داشتید؟» گفت‪« :‬در مأموریت‌ها فاصلۀ‬

       ‫بین شهرها را عقب ماشین م ‌ینشینم و قرآن م ‌یخوانم‪».‬‬
   72   73   74   75   76   77   78   79   80   81   82