Page 38 - pacu1
P. 38

‫ناهارخوری و با مخ رفت تو زمین! الهی‬       ‫باباشهمچونپیامبریمهربانبامعجزة‬            ‫‪38‬‬
‫بگردم‪ .‬دقیقا همونجایی که سرش خورد‬         ‫سگک کمربند بدجوری به راه راست‬
‫یه چیزی دراومد اندازه یه سیب زمینی!‬                                                ‫خلافسنگین‬
‫هر چی به این شاهرخ ذلیل شده گفتم‬                                 ‫هدایتش کرد‪.‬‬       ‫اون روزاش هم‬
‫درستش نکرد‪ .‬فکر کنم بخش حافظش‬             ‫خب پس اون هم مثل همة ما که عاشق‬          ‫اینبود کهبیادبا‬
‫هم ضربه خورد‪ ...‬این چه ضربه ای بود‬        ‫هوشبری شدیم و صد درصد هم انتخاب‬          ‫مابریم گیمنت‪.‬‬
‫که دقیقا دینی و ریاضی رو هدف گرفت‪...‬‬      ‫اولمون این رشته بود؛ وارد این رشتة‬       ‫البتهاز نظرخودش‬
                                                                                   ‫گیمنتبود؛از نظر‬
                      ‫طفلکبچم!!»‬                                  ‫مقدسشد!‬          ‫مامان و باباش یه‬
‫همة این حر ‌فها واسه قبل از این‬           ‫به قهوه اعتیاد داشت‪....‬دوران کنکور‬       ‫روز کتابخونهمی‬
‫بود که نتایج کنکور بیاد‪ .‬بعد جواب‬         ‫انقدر وابسته قهوه بود که برای درس‬        ‫رفت‪......‬یهروز‬
‫کنکور میگفت‪« :‬اخ قربونش برم‪....‬من‬         ‫خوندن قهوه نمی خورد‪ ،‬در اصل درس‬          ‫کلاسفوقالعاده‬
‫میدونستم تهش قبول میشه‪...‬هوشبر‬                                                     ‫داشت و یه روز‬
‫گلم!»ولی من همیشه به انتخاب رشتة‬                         ‫میخوندتاقهوهبخوره‪.‬‬        ‫دیگهبایکیاز رتبه‬
‫سجی شک داشتم‪ .‬با توجه به شناختی‬           ‫چه دورانی بود‪....‬یادش بخیر‪...‬توی‬         ‫برترهاحرفمیزد‪...‬‬
‫که ازش دارم این رشته انتخاب خودش‬          ‫کلاسا هنگ بود! انگار یکی در حد مرگ‬
‫نبوده‪ .‬با این اوضاعی که داره‪ ،‬اینطوری‬     ‫کتکش زده‪ .‬می رفت ته کلاس تا حداقل‬        ‫فصل نامه پاکو‬
‫تصویرسازی کردم که بعد از زدن رمز ورود‬     ‫بتونه یه چرتی بزنه آخه کل شب رو به‬       ‫شماره ‪1‬‬
‫صفحه انتخاب رشته‪ ،‬پرتش کردن تو یه‬                                                  ‫بهار ‪1399‬‬
‫اتاق و در رو بستن و ننه و باباش اثر هنری‬              ‫خاطردرسبیدار میموند‪.‬‬
                                          ‫خلاف سنگین اون روزاش هم این بود‬
                       ‫خلق کردن‪...‬‬        ‫که بیاد با ما بریم گیم نت‪ .‬البته از نظر‬
‫‪-‬خب حاج خانوم‪،‬میگم روانشناسی هم‬           ‫خودش گیم نت بود؛ از نظر مامان و‬
                                          ‫باباش یه روز کتابخونه می رفت‪......‬یه‬
                        ‫خوبههاااا‪...‬‬      ‫روز کلاسفوقالعادهداشتویهروز دیگه‬
‫‪-‬واااا شاهرخ‪ ،‬نمیخوام بچم مثل پسر‬         ‫با یکی از رتبه برترها حرف میزد‪...‬خلاصه‬
‫خاله اش بهزاد درسهای خل و چلا رو‬          ‫که درسش خوب بود‪...‬برای کنکور هم‬

                           ‫بخونه‪...‬‬              ‫آماده بود ولی خب دیگه‪...‬نشد‪.‬‬
‫‪-‬چشم‪...‬باز شمابهترمیدونیبالاخرهیه‬         ‫از طرفی داستان های مامانش همه رو‬
                                          ‫خل و چل میکرد! می گفت‪« :‬می دونی‬
                 ‫پاسیاستمداری‪...‬‬          ‫بچم دلش ضعف رفت! شب قبلش‬
‫‪-‬خوبه خوبه چه شیرین زبون هم‬               ‫از استرس نه تونست چیزی بخوره‬
‫شده‪....‬خب‪ ،‬بزار ببینم‪...‬این دختر‬          ‫نه تونست درست و حسابی بخوابه‪.‬‬
‫شمین خانومشون ریاضی میخونه‪....‬‬            ‫طفلکی سر صبح هم پاش گیر کرد به میز‬
   33   34   35   36   37   38   39   40   41   42   43