Page 56 - الملاحم و الفتن یا فتنه و آشوبهاى آخر الزمان
P. 56

‫‪| P a g e 55‬‬

 ‫ويکفرقه آن بر باطلند‪ ،‬وحق چيزى از آن را ناقص نميکند اين فرقه داراى بغض من واهل بيت منند‪ ،‬مثل‬
‫آنان چون آهن خبيثى است که صاحبش آن را طعمه آتش قرار دهد زيرا که چيزى جز شر براى او نخواهد‬

       ‫داشت‪ .‬ويک فرقه اين امت بر ملت سامرى بوده گاهى باينطرف مايل وگاهى بطرف ديگر راغبند‪.‬‬
                                                                    ‫نميگويند لمس نيست بلکه ميگويند‪:‬‬

 ‫جهاد نيست وامام آنها ابو موسى اشعرى خواهد بود‪ .‬سيد بن طاووس گويد‪ :‬منظور آن حضرت ابو موسى‬
               ‫اشعرى وجمعيتى است که با او در مدينه ماندند وبا على عليه السلام بجنگ دشمنان نرفتند‪.‬‬

                                                                                              ‫باب ‪21‬‬

  ‫سالم حنفى ميگويد‪ :‬على عليه السلام در مکان وسيعى در بين صد نفر گفتگو ميکرد‪ .‬بعد از آن دو مرتبه‬
     ‫فرمود‪ :‬قسم بخداى آسمان وزمين که دوست من رسول خدا صلى الله عليه وآله بمن خبر داد که بعد از‬

   ‫آنحضرت اين امت با من بيوفائى ميکنند واين موضوع حتما عملى خواهد شد وکسيکه افترا ببندد بيچاره‬
 ‫ميشود‪ .‬انس بن مالک گويد‪ :‬من ورسول خدا صلى الله عليه وآله با على عليه السلام در يکى از حياطهاى‬

    ‫مدينه بوديم‪ ،‬موقعيکه عبور ما بباغى افتاد على عليه السلام گفت‪ :‬يا نبى الله صلى الله عليه وآله اين باغ‬
  ‫عجب منظره زيبائى دارد‪ ،‬پيغمبر صلى الله عليه وآله در جوابش فرمود‪ :‬باغى که تو در بهشت دارى از‬
‫اين باغ بهتر است‪ ،‬بعد از آن بباغ ديگرى عبور کرديم وعلى عليه السلام گفت‪ :‬يا رسول الله صلى الله عليه‬
 ‫وآله اين باغ هم خيلى خوب است آن حضرت در جواب فرمود‪ :‬يا على باغيکه تو در بهشت دارى از اين‬
‫باغ نيکوتر است‪ .‬سپس پيغمبر صلى الله عليه وآله سر خود را بشانه من نهاد وگريه کرد‪ ،‬على عليه السلام‬
   ‫گفت‪ :‬يا رسول الله براى چه گريه ميکنى؟ فرمود‪ :‬براى آن کينه هائيکه در سينه يک عده اى در باره تو‬

                    ‫موجود است وآن ها کينه هاى خود راآشکار نميکنند تا موقعى که مرا از دست بدهند‪.‬‬

                                                                                              ‫باب ‪22‬‬

       ‫ابن عباس ميگويد‪ :‬ما هفتصد سوار بوديم که از مدينه ميامديم در يکى از روزها که در عبور بوديم‬
‫شخصى از آن قوم گفت‪ :‬اين سفر بى نتيجه است زيرا که ما بسوى مردمى ميرويم که همه خون عثمان را‬

    ‫طلب ميکنند وراجع باين موضوع گفتگوى زيادى در بين آنها در گرفت‪ ،‬ابن عباس گويد‪ :‬من نزد على‬
 ‫عليه السلام آمدم وگفتم‪ :‬مگر نميبينى که در بين اينقوم راجع باين مسافرت اختلاف رخ داده زيرا ميگويند‪:‬‬

   ‫براى چه به جنگ صد هزار نفر که همه خون خواه عثمانند برويم‪ .‬على عليه السلام بلند شد وخطبه اى‬
    ‫خواند وفرمود‪ :‬قسم بآن خدائى که جان من در دست اوست که در اين جنگ طلحه وزبير کشته ميشوند‬
   ‫واهل بصره شکست ميخورند واز اهل کوفه پنج هزار وششصد يا پانصند نفر با شما خروج ميکنند‪ .‬ابن‬
  ‫عباس ميگويد‪ :‬ما حرکت کرديم بخدا قسم همان طور شد که على عليه السلام فرموده بود زيرا که سياهى‬
 ‫لشگرى پيدا شد ومن از آنها استقبال نموده از مردى پرسيدم شما چند نفريد؟ گفت‪ :‬پنج هزار وپانصد نفر‪،‬‬

                                                  ‫از دو نفر ديگر پرسيدم آنها نيز همان جواب را گفتند‪.‬‬

                                                                                              ‫باب ‪23‬‬
   51   52   53   54   55   56   57   58   59   60   61