Page 57 - الملاحم و الفتن یا فتنه و آشوبهاى آخر الزمان
P. 57
| P a g e 56
ام حکيم ميگويد :از على عليه السلام شنيدم -در آنموقعى که مردى بانحضرت ميگفت :يا امير المؤمنين
براى خالد بن عرفطه استغفار کن زيرا که در زمين تيم از دنيا رفته است -که فرمود :دروغ ميگوئى بخدا
قسم که او نمرده ونخواهد مرد تا اينکه از باب الفيل داخل شود وبيرق گمراهى را بدوش بگيرد ،ام حکيم
گويد :بعد ازآن ديدم که خالد بن عرفطه بيرق معاويه را به دوش گرفته حمل ميکند تا اينکه آنرا از همان
درى که على عليه السلام فرموده بود داخل کرد وآنرا در وسط مسجد متمرکز کرد ومعاويه هم از طرف
قبله پياده شد.
باب 24
ام سلمه ميگويد :رسول خدا صلى الله عليه وآله در خانه من بود ،فرمود :کسى داخل نشود .ناگاه صداى
گريه آنحضرت را شنيدم چون داخل شدم ديدم که حسين عليه السلام را در کنار خود نشانده ودست بسرش
ميمالد وگريه ميکند ،گفتم :يا رسول الله صلى الله عليه وآله بخدا قسم نفهميدم که حسين عليه السلام چگونه
داخل حجره شد؟ در جوابم فرمود :جبرئيل در اينجا بود بمن گفت :آيا حسين را دوست دارى؟ گفتم :آرى
گفت :امت تو او را در زمينى که آنرا کربلا ميگويند خواهند کشت پس جبرئيل از تربت کربلا آورد
وبانحضرت نشان داد موقعى که امام حسين عليه السلام را در کربلا محاصره کردند فرمود :اسم اين زمين
چيست؟ گفتند :کربلا فرمود :خدا راست ميگويد :اين زمين ،زمين کرب وبلا است.
باب 25
شيبان گويد :با امير المؤمنين عليه السلام از صفين مراجعت ميکرديم تا اينکه بزمين کربلا پياده شديم
وآنحضرت بر قاطرل خود سوار بود پس پياده شد وکفى از خاک زير سم آن استر را بر گرفته آنرا بوئيد
وبوسيد وبر دو چشم خود نهاده گريه کرد آنگاه فرمود :چه افراد محبوبى در اين موضع کشته ميشوند مثل
اينکه من نظر ميکنم بعده اى از آل رسول صلى الله عليه وآله که در اين وادى خوابيده اند (دشمنان) بر
آنها خروج ميکنند وآنها را ميکشند واى بر شما از آنها وواى بر آنها از شما ،من شهدائى غير از آنهائيکه
در بدر با محمد صلى الله عليه وآله بودند از آنها افضل نمى دانم .بعد از آن فرمود :پاى حمارى يا فک آن
را براى من بياوريد .من پاى حمار مرده اى را براى او آوردم ،آن بزرگوار آن را در موضع سم استر
فرو برد ،وقتى که حسين صلوات الله عليه کشته شد من آمدم وپاى آن حمار را از جاى خون او خارج
کردم وياران او را (ديدم) که در اطرافش بزانو در آمده بودند .مترجم گويد :معنى ذيل باب ( )25درست
نيست ولى وظيفه ،ترجمه بود.
باب 26
عبد الله بن يحياى کندى از پدرش روايت کرده که گفت :ما با على ابن ابيطالب عليه السلام از صفين
مراجعت ميکرديم همينکه محاذى نينوا رسيديم على عليه السلام با صداى بلند فرمود :يا ابا عبد الله عليه
السلام در شط فرات صبر کن ،حسين عليه السلام متوجه آنحضرت شد وگفت :براى چه يا امير المؤمنين؟
فرمود :رفتم خدمت رسول خدا صلى الله عليه وآله ديدم چشمان او پر از اشگند ،گفتم :پدر ومادرم فداى تو