Page 108 - الملاحم و الفتن یا فتنه و آشوبهاى آخر الزمان
P. 108

‫‪| P a g e 117‬‬

                                                                                            ‫فصل ‪33‬‬

‫منصور بن حازم ميگويد‪ :‬از امام جعفر صادق عليه السلام راجع به حظيره اى که بين دو خانه است سوال‬
‫شد‪ ،‬گمان کرد که على عليه السلام براى صاحب آن خانه اى که از طرف قماط است قضاوت کرد‪ .‬مترجم‬
 ‫گويد‪ :‬مثل اينکه از اين حديث کلمه اى يا جمله اى سقط شده باشد يا اينکه جعلى باشد زيرا جوابى که امام‬

                                                            ‫ميگويد بايد بطور يقين باشد نه بطور گمان‪.‬‬

                                                                                            ‫فصل ‪34‬‬

 ‫عوانه ميگويد‪ :‬به امام حسن عليه السلام گفته بودند‪ :‬عمرو عاص در منبر مصر بعلى عليه السلام بدگوئى‬
‫ميکند‪ ،‬امام عليه السلام نامه اى براى او نوشت که مضمون آن اين بود‪ :‬از حسن بن على بسوى عمرو بن‬

    ‫عاص اما بعد بمن اينطور رسيده که تو بالاى منبر مصر ميروى وآل فرعون وقارون ومخصوصا ابو‬
  ‫جهل را بزرگ ميکنى ودر باره على عليه السلام عيب جوئى مينمائى؟‪ .‬بجان خودم قسم که تو تير را در‬
 ‫غير قوس خود نهاده وغير از نشان خود را هدف قرار داده اى‪ ،‬تو نظير آن کسى هستى که مذمت صفات‬

      ‫شخص بدون عيبى را نمايد‪ ،‬تو سوار اسب خطرناکى شده اى واز گردنه بسيار خوفناکى بالا ميروى‬
 ‫ونظير کسى هستيکه دنبال دشنه رود تا خود را طعمه آن کند‪ ،‬اى پسر قصاب وشترکش تو را چه بان که‬
  ‫سهمى از خانه بزرگان قريش داشته باشى يا باستانه مجد آنان باز آئى يا بر مذمت آنها توفيق يا بى گمان‬

    ‫نميکنم که تو بتوانى آتشى روشن کنى مگر بقدر قدرت حقير وحسب ونسب ناصحيح ونفس پست ناچيز‬
      ‫خود که باطل رابر حق ترجيح داد وبشکم ومزخرفهاى دنيوى قانع شد‪ .‬حقا که خدا تو را دشمن خود‬

 ‫ميداند‪ ،‬مژده باد تو را به سخط وعذابهاى دردناک خدا وجزاى اعمال زشت خود‪ ،‬وخدا هم در حق بندگان‬
                                                ‫خود ظلم نميکند (بلکه جزاى عمل تو جز عذاب نيست)‪.‬‬

                                                                                            ‫فصل ‪35‬‬

 ‫گويند‪ :‬در آن بينيکه عمر بن عبد العزيز در مجلس خود نشسته بود دربان او با زنى خون آلوده‪ ،‬بلندقامت‬
   ‫وخوش قد وبالا با دو مرد ديگر که با آن زن بودند با نامه اى که ميمون بن مهران بعمر بن عبد العزيز‬

 ‫نوشته بود وارد شدند ونامه را بعمر دادند‪ ،‬وقتيکه عمر آن را باز کرد ديد نوشته‪ :‬بسم الله الرحمن الرحيم‬
 ‫از ميمون بن مهران به سوى عمر بن عبد العزيز‪ ،‬سلام عليک ورحمت الله وبرکاته‪ ،‬اما بعد‪ :‬امر عجيبى‬

    ‫براى ما پيش آمد که کرده که سينه هاى ما را تنگ کرده وفکر ما بان رسا نيست لذا ما خود را راحت‬
  ‫کرده وآن را به اهلش واگذار نموده ايم‪ ،‬زيرا که خداى تعالى ميفرمايد‪ :‬ولو ردوه الى الرسول والى اولى‬
 ‫الامر منهم لعلمه الذين يستنبطونه منهم‪ .‬اين يک زن ودو مردى را (که بحضور شما روانه کردم) يکى از‬

     ‫آن دومرد شوهر وديگرى پدر اين زن است که گمان ميکند دامادش بدين نحو قسم خورده که على بن‬
 ‫ابيطالب عليه السلام بهترين اين امت وسزاوار ترين مردم برسول خدا صلى الله عليه وآله است وباين قول‬
‫دختر او را طلاق داده است وپدر اين زن گمان ميکند که دخترش بر دامادش حرام شده زيرا که چون مادر‬
  ‫او ميباشد‪ .‬شوهر اين زن بپدر زن خود ميگويد‪ :‬تو دروغ ميگوئى وگناه ميکنى زيرا قسم من قسم بجائى‬
 ‫بوده و حرف من صدق است‪ ،‬واين زن على رغم انف وغيظ تو زن من ميباشد‪ .‬همين که نزد من آمدند از‬
   103   104   105   106   107   108   109   110   111   112   113