Page 110 - الملاحم و الفتن یا فتنه و آشوبهاى آخر الزمان
P. 110
| P a g e 119
آنگاه باهل مجلس گفت :شما راجع بقسم اينمرد چه ميگوئيد؟ همه ساکت شدند .گفت :جواب بگوئيد مردى
از بنى اميه گفت :اين حکم حکم ناموس است وبراى ما (طايفه بنى اميه که شيعه نيستيم) صلاح نيست که
قضاوت کنيم ،تو در بين آنها عالمى مورد اطمينان هستى ميتوانى بر له وعليه آنان قضاوت کنى .عمر
گفت :تو (نظريه خود را) بگو زيرا حرفيکه موجب ابطال حق واثبات باطل نباشد آزاد است ،گفت :من
چيزى نميگويم .سپس عمر بمردى از فرزندان عقيل بن ابيطالب متوجه شده گفت :تو در باره قسميکه
اينمرد خورده چه ميگوئى آنرا غنيمت بدان (وجواب بگو) گفت :اگر تو قول مرا حکم قرار ميدهى وحکم
مرا جائز ميدانى ميگويم ،واگر غير از اين باشد سکوت من بهتر ودوستى ما با دوامتر خواهد بود ،عمر
گفت :بگوحکم تو حکم وقول تو ممضى خواهد بود همينکه بنى اميه اين مقاله را شنيدند گفتند :يا امير
المؤمنين تو مراعات ما را نکردى زيرا قضاوت را بعهده غير از ما نهادى درصورتيکه ما پاره بدن تو
ونزديکترين رحم تو هستيم .عمر گفت :ساکت باشيد ،مگر من قبل از اين بشما نگفتم ولى شما قبول
نکرديد؟ گفتند :آنطور که با آن مرد عقيلى رفتار کردى با ما رفتار نکردى وحکم ما را حکم قرار ندادى،
عمر گفت :اگر او در قضاوت بصواب رود وشما بخطا اگر او (در قضاوت) قادر وشما عاجز باشيد اگر
او بينا وشما کور باشيد پس (تقصير از من است که بشما) اعتنا نکرده ام هيچ ميدانيد که او مثل شما
نيست؟ گفتند :نه عمر گفت :آن مرد عقيلى حکم را ميداند ،بعد از آن بمرد عقيلى گفت :تو چه ميگوئى؟
گفت :بلى يا امير المؤمنين مثل اينها مثل اولى است
چنانکه ميگويد:
تناوله من لا يداخله عجز دعيتم الى امر فلما عجزتم
نداما وهل يغنى من الحذر الحرز فلما رايتم ذاک ابدت نفوسکم
عمر گفت :احسنت چه خوب گفتى ،اينک جواب آن مسئله را که از تو پرسيدم بگو گفت :يا امير المؤمنين
قسم او راست است ولى زوجه خود را طلاق نداده ،عمر گفت :اينجواب را من ميدانم (تو بايد جواب
مفصل تر از اين بگوئى) گفت :يا امير المؤمنين تو را بخدا قسم ميدهم آيا تو نميدانيکه پيغمبر صلى الله
عليه وآله به فاطمه عليها السلام -در آن موقعيکه بخانه فاطمه برميگشت -فرمود :دخترم مريضى تو
چيست؟ گفت :چشمهايم درد ميکند -على عليه السلام هم دنبال کارى از کارهاى رسول خدا رفته بود -
پيغمبر صلى الله عليه وآله بفاطمه فرمود :چيزى ميل دارى؟ گفت :آرى اشتها به انگور دارم ولى کم باب
است زيرا که فعلا فصل انگور نيست ،رسول خدا صلى الله عليه وآله فرمودکه خدا قادر است که انگور را
با آنکسيکه نزد خدا بهترين امت من است براى ما حاضر کند ،در اين موقع على عليه السلام دق الباب
کرد همينکه درب را باز کرد ديد با على عليه السلام چيزى است که گوشه رداى خود را روى آن انداخته.
رسول خدا صلى الله عليه وآله فرمود :يا على اين چيست؟ گفت :انگور است که براى فاطمه عليها السلام
خريدم ،پيغمبر اکرم صلى الله عليه وآله گفت :الله اکبر ،بار خدايا همينطور که بامدن على عليه السلام
ومستجاب شدن دعاى ما ما را خوشحال کردى اين انگور را وسيله شفاى دخترم فاطمه قرار بده آنگاه
فرمود :دخترم بنام خدا بخوردن انگور شروع کن ،هنوز رسول خدابيرون نرفته بود که درد چشم فاطمه
تخفيف يافته خوب شد.