Page 15 - electronic_winter
P. 15
داستان کوتاه برگزیده جایزه ادبی یوسف
«نوزده ،بیست» داستان کوتاه برگزیده دوازدهمین جایزه داستان کوتاه یوسف است که توسط محمد
اکبریزاده کهنگی نوشته شده است.
نگاهشو از دار قالی که بغل پنجره اتاقه می گیره و گره می زنه به رکوردر .هر دو با هم حرکت می کنن
و روی میز فلزی کنار تختش متوقف می شن .با صدای بوق رکوردر منم میگم حالا بگو ،میگه از چی
باید بگم ،اینجا همه به آدم بد نگاه می کنن ،هی میان فشار خونم رو می گیرن ،فشار خون به چه درد
من می خوره ؟ به من می گن نقاشی کن ،حصیر بباف ،چیز درست کن ،انگار تو کله شون نمی ره که من
غواصم ،من مادرزاد غواص بودم ،جد در جدم ،پدرم ،پدرش ،پدرش ،اون هم پدرش ...چی باید بگم خالد
خیلی وقت بود توی اون مرکز بود.همه میشناختنش .وقتی می خواستن آدرسشو بدن می گفتن حاجی
غواص ،منم تعریفشو از عموم شنیده بودم که می گفت کربلای چهار .تا میومدم بقیشو بپرسم آدرس
اینجا رو می داد و میگفت من هم شنیدم ،ولی تو برو ببین.
دوباره قرصهای آبی و زرد توی بشقاب سفید ،چهاربار تکرار میشن در روز.ازش میخوام از غواصی
بگه ،دستاشو میاره بالا دور چشماش حلقه می کنه ،لکه های سفید روی دستاش میشن عینک ،میگه
من یه ماهی ام ،اما چشمام به هیچ جا نیست ،نه که نیست ،هست ،اما آیینه نیست ،شیشه هم نیست،
طلقه ،مگه با یه جفت طلق چی میشه دید؟ چی پیدا کنیم تو آب ؟ هوا ...؟ خدا...؟
از زیر متکا یه جا کلیدی میکشه بیرون .هفتا حلقه ی زنجیر به هم وصله تا به یه طلق مربعی برسه
که توش نوشته وجعلنا من الماء کل شی حی .آخه اون زندگیش پر از آبه ،تمام داستانهایی که بلده
درباره آبه ،زندگی کرده توی آب ،مرده توی آب نوزده بار ،نه ،بیست بار ،هر روز ،خندیدن و گریه
کردنش توی آب بوده ،چون اون یه غواصه .اون مادرزاد غواص بوده ،جد در جدش ،پدرش...
پدرش که میخواست بره دریا ،این رو از عموم شنیدم ،بابام براش تعریف کرده .میگفته بچه که بوده
باباش وقتی میخواست بره دریا گریه میکرده هیشکی هم نمیتونست جلودارششه الا خود باباش ،اصرار
که باید ببرتش دریا ،باباشم میگفته میری پسر ،میپرسیده کی ،میگفته هر وخ قد اون بشه ....قد باباش؟
اوووووه کوتا قد باباش بشه ،ولی کوتاه میومد .اونجایی که باباش می گفت از دریا یه چیز براش میاره از
15