Page 90 - الملاحم و الفتن یا فتنه و آشوبهاى آخر الزمان
P. 90

‫‪| P a g e 89‬‬

 ‫ايضا جابر بن سمره گويد‪ :‬من وپدرم رفتيم خدمت رسول خدا صلى الله عليه وآله آن بزرگوار فرمود‪ :‬امر‬
  ‫اسلام هميشه نيکو خواهد بود تا دوازده خليفه بوجود بيايند آنگاه کلمه آهسته اى گفت که من آن را نشنيدم‬

                                          ‫از پدرم پرسيدم چه گفت؟ گفت‪ :‬ميفرمايد‪ :‬همه آنها از قريشند‪.‬‬

                                                                                             ‫باب ‪47‬‬

‫عمرو بن قيس مى گويد‪ :‬بمجاهد گفتم‪ :‬آيا تو راجع بمهدى عليه السلام خبرى دارى زيرا ما قول شيعيان را‬
   ‫تصديق نميکنيم؟ گفت آرى نزد من دليل مثبتى است وآن اينستکه يکى از اصحاب پيغمبر صلى الله عليه‬
  ‫وآله بمن خبر داد که مهدى عليه السلام خروج نميکند تا اينکه نفس زکيه کشته شود‪ ،‬موقعيکه نفس زکيه‬

‫کشته شد اهل آسمان وزمين بانها (قتله نفس زکيه) غضب ميکنند‪ ،‬آنگاه نزد مهدى عليه السلام مى آيند وآن‬
      ‫حضرت زمين را پر از عدل وداد ميکند وزمين گياهان خود را ميروياند وآسمان باران خود را فرو‬
                                                                                              ‫ميريزد‪.‬‬

                                                                                             ‫باب ‪48‬‬

    ‫سالم مى گويد‪ :‬رفتم نزد عبد الله بن عمر‪ ،‬بمن گفت‪ :‬اهل کجائى گفتم‪ :‬اهل عراق گفت‪ :‬بگو اهل کوفه‪،‬‬
                        ‫گفتم‪ :‬آرى گفت‪ :‬اهل کوفه نسبت بمهدى عليه السلام با سعادت ترين مردم هستند‪.‬‬

                                                                                              ‫باب ‪49‬‬

‫حذيفه بن يمان از حضرت محمد بن عبد الله صلى الله عليه وآله روايت کرده که فرمود‪ :‬کسيکه از اين قوم‬
‫(قوم ابو سفيان) خبرى بياورد داخل بهشت خواهد شد ولى هيچکس اينعمل را انجام نداد تا اينکه آنحضرت‬
‫سه مرتبه اين سخن را اعاده کرد‪ ،‬آنگاه فرمود‪ :‬آگاه باشيد کسيکه از اين قوم خبرى بياورد در بهشت رفيق‬

     ‫من است وکسى از جاى خود بلند نشد‪ .‬آن بزرگوار بمن فرمود‪ :‬حذيفه تو بلند شو برو وبا کسى سخن‬
    ‫نگوتا نزد من بيائى من بلند شدم ورفتم پشت سر آنها نشستم وآنها بدور آتش جمع شده بودند‪ .‬ابو سفيان‬
   ‫گفت‪ :‬هر کسى بايد نظر کند وببيند که کى پهلوى او نشسته من خودم را جمعکردم وبانها گفتم‪ :‬شما کى‬
‫هستيد گفتند‪ :‬فلان وفلان‪ ،‬بعد از آن خدا بادى را فرستاد تا کليه خيمه ها ونيزه هاى آنها را بزمين زد وشن‬
‫وريگ وآتشيکه بدور آن جمع شده بودند بصورت آنها ريخت‪ .‬آنگاه ابو سفيان بلند شده سوار شتر خود شد‬
‫وآن را ميراند بخيال اينکه دست وپاى شتر باز است غافل از اينکه دست و پاى آن بسته است‪ .‬حذيفه گويد‪:‬‬
  ‫در آن موقع من هر عمليکه مى خواستم بکنم مى توانستم ولى بياد عهد وپيمان رسول خدا صلى الله عليه‬
‫وآله که بمن وعده بهشت داده بود آمدم واز اموال آنها چيزى برنگرفتم‪ ،‬ابو سفيان در بين آنها فرياد زد که‬
‫چرا بارها واسبان خود را حرکت نمى دهيد‪ ،‬پس آمدم خدمت رسول خدا وجريان را بعرض رساندم وکسى‬

                                                                                    ‫از آنها باقى نماند‪.‬‬

                                                                                              ‫باب ‪51‬‬
   85   86   87   88   89   90   91   92   93   94   95