Page 93 - الملاحم و الفتن یا فتنه و آشوبهاى آخر الزمان
P. 93
| P a g e 92
غير از غرقشدن چيزى نبود ،تعبير اينخواب اين بود که سيل عرم بر آنها جارى شد .همين طريفه سابق
الذکر در موقع مردن آب دهان خود را در دهان سطيح انداخت وبدين وسيله سطيح فالگير شد ،وقبر طريفه
در جحفه است .نيز ميگويد :چشمه ابو نيزر از صدقات امير المؤمنين على عليه السلام است وابو نيزر
غلام حبشى بود از على عليه السلام که در اين چشمه کار ميکرد .ايضا مينگارد :مردى را نزد عمر
آوردند که ديگرى او رازده بود ويک قسمت از زبان او بطورى قطع شده بود که نميتوانست حرف بزند،
عمر نميدانست که ديه اين زخم چقدر ست ،على عليه السلام بعمر دستور داد که ببين مخرج کدام يک از
حروف تهجى (ا ب ت ث) که بيست وهشت حرفند قطع شده ،مخرج هر يک از آنها که قطع شده باشد بايد
بقدر آن ديه پرداخته شود .نيز ميگويد :از ابو حنيفه پرسيدند :لا شيى ما هو؟ يعنى ناچيز چيست نتوانست
جواب بگويد ،پس مردى را با الاغى فرستاد خدمت امام جعفر صادق عليه السلام وگفت :اين الاغ را براى
فروش بانحضرت عرضه کن اگر فرمود :قيمت آن چقدر است بگو :لا شيى وبه بين که چه ميگويد :آن
مرد اينکار را کرد وامام صادق عليه السلام فرمود :قيمت اين الاغ چقدر است؟گفت :لا شى امام عليه
السلام فرمود :ما هم اين الاغ را به اين قيمت خريديم ،تو برو نزد سراب که آن لا شيى خواهد بود ،زيرا
که خدا در قرآن ميفرمايد :حتى اذا جاه لم يجده شيئا .ودر همان کتاب مرقوم است :دو زن را که مساحقه
کرده بودند نزد على عليه السلام آوردند وآنها بعمل خود اقرار کردند ،حضرت فرمود :چيزيکه در چيزى
داخل نشده (بنابراين) نبايد بر آنها حد جارى کنيد (يعنى آنها را سنگ باران کنيد) ولى آنها را صد تازيانه
بکسرى يکى يا دو تا بزنيد.
فصل 4
نيز در همان کتاب مينويسد :شريح قاضى گفت :من براى عمر ابن خطاب قضاوت ميکردم ،روزى مردى
را آوردند که گفت :يا ابا اميه مردى دوزن را نزد من امانت نهاده که يکى از آنها آزاد وديگرى کنيز زر
خريد بود ،من آن دو زن را در خانه اى نهادم واکنون مى بينم هر دو وضع حمل کرده اند ،يکى از آنها
پسر وديگرى دختر آورده است وآنها هر دو ادعا ميکنند که اين پسر مال من است واز دختر بيزارند ،تو
در بين آنها قضاوت کن .من نتوانستم که بين آنها قضاوت کنم بحکم ضرورت پيش عمر آمدم وموضوع را
براى او گفتم ،گفت :چگونه ميخواهى بين آن ها قضاوت کنى؟ گفتم :اگر من حکم اينمسئله را ميدانستم که
پيش تو نميامدم ،عمر جميع اصحاب رسول خدا را که بانها دسترسى داشت جمعکرد وبمن گفت تا مسئله
را بيان کردم وعمر راجع باينمسئله با آنها مشورت کرد؟ وهمه از جواب عذر خواستند .عمر گفت :من
ميدانم که اينمشکل کجا بايد حل شود گفتند :مثل اينکه قصد تو على بن ابيطالب عليه السلام گفت :آرى،
چگونه دست ما بدامن او خواهد رسيد؟ گفتند :شخصى را خدمت آن حضرت بفرست تا نزد تو بيايد گفت:
نه ،او مقام شامخى از هاشم وعلمى نافع دارد ما بايدنزد او روانه شويم نه اينکه آن حضرت (نزد ما) بيايد
در صورتيکه خانه او خانه حکمت و معرفت است ،بلند شويد تا بحضور آن بزرگوار مشرف شويم همينکه
خدمت آن حضرت آمديم ديديم که پاى ديوار خود زمين را بيل ميزند واين آيه را ميخواند( :ايحسب الانسان
ان يترک سدى) وگريه ميکند .صبر کردند تا آن حضرت از گريه آرام شد ،از آن بزرگوار تقاضا کردند
که نزد آن گروه آمد وآستين پيراهن آنحضرت دو نصف (يعنى پاره) بود ،آنگاه بعمر گفت :يا امير
المؤمنين براى چه اينجا آمدى؟ گفت :امرى اتفاق افتاده ،شريح ميگويد :عمر بمن دستور داد تا قضيه را