Page 10 - iqna-rayehe-148-1-2
P. 10
ویژ هنامهبررسی
اندیش ههایقرآنیمولانا
شماره 148
هرچــه گویــد همــان اســت کــه معشــوق در او استاد حسین الهی قمش های
دمیـده و هرچنـد کنـد همـان اسـت کـه فرمانش از
از«نی» باید شنید
معشــوق رســیده اســت.
از وجود خود چون ن یگشتم تهی گر نبودی با لبش نی را سمر بشنو این نی چون حکایت م یکند
نیست از غیر خدایم آگهی از جدای یها شکایت م یکند
چونکه من من نیستم ،این دم ز هوست نی جهان را پر نکردی از شکر سـخن را از نـی باید شـنید ،از آن کسـی که نیسـت؛
پیش این دم هرکه دم زد کافر اوست آن کســی کــه هســت از هواهــای خــود م یگویــد
مثنوی و حدیــث نفــس م یکنــد و حکایــت او شــکایت از
دو دهان داریم گویا ،همچو نی محرومی تهــا و ناکام یهــای خاکــی اوســت .یــا
یک دهان پنهانست در لبهای وی انبیــا از جنــس نــیبودنــد ،چــون بــه هــوای دل حکایـت توفیقـات وهمـیو خیالـی کـه او را معجـب
و مغــرور م یکنــد و بــه جــور و ســتم وامــ یدارد،
یک دهان نالان شده سوی شما خویــش ســخن نم یگفتنــد ،چنانکــه در قــرآن در امــا آن کــس کــه بندبنــد وجــودش را از هواهــای
های و هویی برفکنده در سما خویـش خالـی کـرده و چـون نـیلـب خـود بـر لب
صفــت رســول اکــرم آمــده اســت: معشـوق نهـاده و دل بـه هـوای او و نفـس او سـپرده
لیک داند هرکه او را منظر است و ما ین ِط ُق ع ِن ال َهوی
کاین زبان این سری هم زان سر است إن ُه َو اِل ّا وحی یوحی اسـت ،حکایتـی دیگـر و شـکایتی دیگـر دارد.
او از هــوای دل خویــش ســخن نم یگویــد و ایــن
دمد ِم این نای از دمهای اوست
های و هوی روح از هیهای اوست (قـرآن) نیسـت مگـر آنچـه بـه او وحی شـده اسـت.
مثنوی
انبیــا و اولیــا و قدیســان عالــم کــه از ایــن همــه بدیــن بیــان ،نــی مقــام انســان کامــل یــا کمــال
ســخنان شــکربار از ایشــان در بــازار عالــم پخــش
شـده اسـت همـه در اثـر پیونـد بـا ل بهـای شـکرین مرتبــه انســانی اســت کــه در آن مرتبــه شــخصی
آن شــاهد یکتــا بــه مقــام شکرفروشــی رســیدهاند.
شکرفروش که عمرش دراز باد چرا
تف ّقدی نکند طوطی شکرخا را
حافظ
و ایـن تمثیـل نـی شـدن بـرای رسـیدن بـه درک
حقایــق اشــیاء در همــه فرهن گهــای باســتانی بــا
تصویرهـای گوناگـون بـه چشـم م یخـورد .چینیـان
معتقدنــد کــه تــا کســی «نــی» نشــود نم یتوانــد
«نــی» را ب ِکشــد .و ایــن بــه خصــوص در کار هنــر
همـه جـا مصـداق دارد کـه تـا کسـی از خودبینـی و
خودرأیـی و نف سپرسـتی رهـا نشـده باشـد و بـوی
خــوش عشــق بــه مشــام جــان او نرســیده باشــد
و خلقــش چــون ن َفــس صبــا لطیــف و عطرآگیــن
نشـده باشـد ،در هیـچ هنـری بـه خصـوص شـعر
بــه کمــال نم یرســد .بــه عبــارت دیگــر آفرینــش
هنـری در گـرو مسـتی اسـت کـه بیـان دیگـری از
همـان نـی شـدن اسـت.
غزلم به هوشیاری نمکی ندارد ای جان
قدحی دو موهبت کن چون ز من غزل ستانی
دیوان شمس
شر و شور دوران فکنند مستان
سر هوشمندان ،هنری ندارد
الهی قمش های
در ایـن مسـتی و رفـع حجـاب خو دپرسـتی اسـت
کــه شــاهد زیبایــی بــه هنرمنــد رخ م ینمایــد
و بازتــاب آن مشــاهده بــه صــورت هنــر ظاهــر
میگــردد.
غزال خویش به من ده غزل ز من بستان
نمای چهره شعری و شعر تازه بین
دیوان شمس
بنابرایـن ،معنـای دیگـر «بشـنو از نـی» ایـن اسـت
کــه ســخن مســت را بشــنو کــه گفت هانــد مســتی
و راسـتی:
چو رازها طلبی در میان مستان رو
که راز را س ِر سر مس ِت ب یحیا گوید
دیوان شمس
خرداد 44 1402