Page 11 - iqna-rayehe-148-1-2
P. 11
ویژ هنامهبررسی
اندیش ههایقرآنیمولانا
شماره 148
بــه آتــش در آن پدیــد آورد و آنــگاه آتــش عشــق بــه عنــوان تمثیــل از بیمــاری اســتفاده کــرده و آن مسـ ِت قلنـدر اسـت کـه در بیان حقیقت گسـتاخ
خویـــش را در او دمیـــد. م یفرمایـد وقتـی یـک پـری چنیـن حاکمیتـی دارد و ب یپرواسـت و هیـچ وسوسـ های جـز معشـوق کـه
کـه در شـخص سـخن م یگویـد و مـردم آن سـخن
آتش است این بانگ نای و نیست باد را از شـخص نم یداننـد .پـس چگونـه خواهـد بـود عیـن حقیقـت اسـت او را برنم یانگیـزد.
هر که این آتش ندارد نیست باد وقتـی کـه کـردگار عالـم و شـاه جنیـان و انسـیان فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی داد
مثنوی شـخص را در قبضـه خـود گیـرد بـه طریـق اولـی
تفصیـــل ایـــن داســـتان بســـیار لطیـــف و ســـکرآور ســلب گفتــار از شــخص و منســوب کــردن آن بــه که م یحرام ولی به ز ما ِل اوقاف است
اســت .حکایــت کننــد کــه وقتــی زئــوس ،خــدای کـردگار صـدق م یکنـد .از ایـن روسـت کـه مولانـا حافظ
خدایــان ،یکــی از معشــوقگان خــود را بــه صــورت مولانـا جلا لالدیـن بیـش از هـر صفـت دیگـری بـه
گاو جوانـــی درآورده بـــود تـــا همســـرش از ماجـــرا میگویــد: مسـتی موصـوف اسـت و بـه شـادی کـه محصـول
آگاهـــی نیابـــد .همســـرش کـــه بویـــی از ماجـــرا گرچه قرآن از لب پیغمبر است چنـان مسـتی اسـت .سـام او سـام مسـت اسـت،
بــرده بــود غــول هزارچشــم یرا بــه نــام آرگــوس هر که گوید حق نگفته کافر است سـام روسـتایی نیسـت کـه دامـ ی و دانـ های باشـد
بـــرای محافظـــت او مامـــور کـــرده بـــود .زئـــوس،
پـــان را کـــه از شـــبانان مراتـــع آســـمانی و ن ینـــواز مطلق آن آوازها از شه ب َود بــرای بهرهمنــدی از مردمــان.
روحانـــی بـــود مأمـــور کـــرد تـــا ایـــن غـــول را بـــه گرچه از حلقو ِم عبدالله ب َود آدم یخوارند اغلب مردمان
نوعـــی در خـــواب یـــا غافـــل کنـــد تـــا زئـــوس آن مشـابه ایـن انتسـاب سـخنی اسـت کـه اروپاییـان
گاو جــوان را بــه صــورت اول بــاز آورد .پــان نــزد دربــاره ســمفونی فلــوت ســح رآمیز از مــوزارت از سلام علیکشان کم جو امان
غــول آمــد .حکای تهــا گفــت و ســخنان شــیرین گفت هانــد کــه کســی غیــر از خــدا نم یتوانــد ایــن یک سلام ینشنوی ای مرد دین
و جـــ ّذاب بـــه زبـــان آورد ،امـــا همچنـــان تعـــدادی
از چشــ مهای غــول بیــدار بــود اگــر چــه بعضــی ســمفونی را ســاخته باشــد. که نگیرد آخرت آن آستین
بـــه خـــواب م یرفـــت ،تـــا آنکـــه غـــول از پـــان مولانـا در دیـوان شـمس مکـرر از لفـظ «پـری» و از دهان آدم یخوش مشام
پرســید کــه ایــن ن یلبــک چیســت؟ پــان قصــه «پریخـوان» و «شـاه پریـان» یـاد کـرده و هـر کجـا
نـــی را بتفصیـــل بـــرای او گفـــت و ایـــن بـــار هـــر بـه حسـ ِب حـا ِل کلام مقصـودی دارد .گاه مقصـود من سلام حق شنیدم و السلام
هـــزار جفـــت چشـــم غـــول بـــه خـــواب رفـــت و از پــری همــان شــم ستبریزی اســت کــه چــون زان سلام او سلام حق شده است
پادشــاه بــر تخــت دل او تکیــه م یزنــد و فرمــان
مقصـــود زئـــوس حاصـــل شـــد. م یرانــد ،در عیــن حــال شــامل هــر پیــر طریقــت کآتش آندر دودما ِن خود زده است
عجبـا از ایـن قصـه کـه هـزار چشـم بیـدار را بـه و هــر انســا ِن کامــ ِل مکمــل نیــز م یشــود و گاه مثنوی
خــواب م یکنــد و چنیــن اســت حکایــت مولانــا در آن سـام مسـتی اسـت کـه مولانـا نـه تنهـا دام
کـه بـه تفصیـل در چندیـن هـزار بیـت بیـان شـده مقصـود از پـری حضـرت احدیـت اسـت. نم ینهـد ،بلکـه خـود را بـه دام معشـوق م یانـدازد
اســت .ایــن نــی اگرچــه ســازی بســیار ســاده و هر روز بامداد درآید یکی پری
روسـتایی اسـت ،امـا مولانـا بـا آن یـک سـمفونی تـا بـا او چـه رفتـاری کنـد.
عظیـم سـاخته اسـت .در چندیـن بخـش (موومـان) ما را برون برد که ز من جان کجا بری ای نیست کرده هست را بشنو سلام مست را
کـه مـا در ایـن پیشـگفتار کوتـاه بـه چنـد قسـمت گر عاشقی نیابی مانند من بتی مستی که هر دو دست را پابن ِد دامت م یکند
از آن اشــاره م یکنیــم .البتــه ایــن قســم تها از دیوان شمس
هـم جـدا نیسـت و هـر لحظـه مولانـا از بخشـی بـه ور تاجری کجاست چو من گرم مشتری
بخـش دیگـر مـ یرود و همـه سـمفونی لحظـه بـه گر عارفی حقیقت معروف جان منم به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت
لحظـه بـا هـم مرتبـ ط هسـتند .یـک بخـش ایـن که هرکه را تو بگیری ز خویشتن برهانی
ســمفونی نیای شهــای لطیــف و دعاهــای مؤثــر و ور کاهلی چنان شوی از من که بر پری سعدی
در کتــاب ملکــه پریــان اثــر ادمونــد اسپنســر تمثیــل دیگــر مولانــا در بیــان معنــای نــی شــدن
حکم تآمــوز اســت: انگلیســی در قــرن 16نیــز هرچنــد ملکــه پریــان ایــن اســت کــه دیدهایــم چگونــه یــک پــری یــا
را بعضـی بـا ملکـه الیزابـت تطبیـق کردهانـد ،امـا جــن نــاگاه بــه خانــه دل شــخص وارد م یشــود،
سخن را از نی باید شنید، صفـات و فضایـل پهلوانانـی کـه در خدمـت آن پـری او را معــزول م یکنــد و هرچــه از او بــه ظهــور
کار م یکننـد نشـان م یدهـد کـه آن ملکـه پریـان م یرسـد مـردم بـدان پـری منسـوب م یکننـد نـه
از آن کسی که نیست؛ بـه حقیقـت همـان تجلـی جمـال الهـی اسـت کـه
بـرای بـه دسـت آوردن خاطـر او بایـد بـا دیـوان و بـه شـخص
آن کسی که هست از هواهای خود اهریمنانـی چـون حـرص و غـرور و ریـا و سـالوس و چون پری غالب شود بر آدمی
گم شود از مرد وصف مردم ی
م یگوید و حدیث نفس م یکند تعصـب بجنگنـد. هر چه را گوید پری گفته بود
امـــا قصـــه نـــی در اســـاطیر یونـــان نیـــز قصـــه زین سری نه زان سری گرفته بود
و حکایت او شکایت از محرومی تها شـــیرین و عبر تآمـــوزی اســـت و ماجـــرای او بـــا اوی او رفته پری خود او شده
قصـــه نـــی مولانـــا ه مآهنـــگ اســـت .داســـتان تُرک ب یالهام تاز یگو شده
و ناکام یهای خاکی اوست. نــی بــه روایــ ِت یونانیــان چنیــن اســت کــه :نــی چون به خود آید نداند یک صفت
در آغـــاز دختـــر زیبایـــی بـــود .در بیشـــه ســـبز و چون پری را هست این ذات و صفت
یا حکایت توفیقات وهمیو خیالی خ ّرمی(کـــه رمـــزی از بهشـــت اســـت) زندگـــی چون پری را این دم و قانون بود
م یکـــرد و همـــه جوانـــان آن ناحیـــت بـــر او کردگار آن پری را چون بود
که او را معجب و مغرور م یکند عاشـــق بودنـــد .روزی یکـــی از عاشـــقان او کـــه مثنوی
مجنو نتـــر از دیگـــران بـــود او را دنبـــال کـــرد تـــا در قدیـم بعضـی بیمار یهـا ماننـد صـرع و جنـون را
و به جور و ستم وام یدارد، دامنـــش را بگیـــرد و بـــا او معاشـــقه کنـــد ،امـــا او منسـوب بـه «جـن» م یکردنـد و صاحـب بیمـاری
گریخــت و در نیــزاری انبــوه خــود را پنهــان کــرد را جــ نزده یــا دیوانــه م یخواندنــد و گاه مــردم بــا
اما آن کس که بندبند وجودش را و بــرای آنکــه راه را بــر آن جــوان ببنــدد خــود را تعجـب م یدیدنـد کـه بیمـار تر کزبانـی در حالـت
بــه صــورت یــک نــی درآورد تــا در میــان ن یهــا بحـران بیمـاری الفـاظ و عبـارات عربـی بـر زبـان
از هواهای خویش خالی کرده بکلـی گـم شـود ،امـا جـوان آن نـ ِی را شـناخت و م یرانَـد و تفسـیر مـردم از واقعـه ایـن بـود کـه آن
چیـــد و بندهـــای آن را تهـــی کـــرد و ســـورا خهایی جـن یـا پـری کـه بـر شـخص مسـتولی شـده جـن
و چون نیلب خود بر لب تــازی بــوده و ایــن الفــاظ از زبــان اوســت .مولانــا
بـدون توجـه بـه صحـت و سـقم ایـن مطالـب فقـط
معشوق نهاده و دل به هوای او
و نفس او سپرده است،
حکایتی دیگر و شکایتی دیگر دارد
45خرداد 1402