Page 12 - iqna-rayehe-148-1-2
P. 12
ویژ هنامهبررسی
اندیش ههایقرآنیمولانا
شماره 148
امــا ملــودی و لحــن اصلــی ایــن ســمفونی کــه در نظــر مولانــا زن در لطافــت و تعالــی چنــان بــه ای خدا جان را عطا کن آن مقام
پیوسـته بـا تنـوع و صور تهـای تـازه variations خداونـد نزدیـک اسـت کـه گوئیـا مخلـوق نیسـت، کاندر او ب یحرف م یروید کلام
در زیـر همـه آهن گهـا بـه گـوش م یرسـد عشـق
بلکــه خالــق اســت. ای رهیده جان تو از ما و من
اسـت کـه متـاع اصلـی دکان مولاناسـت. پ رتو حق است آن معشوق نیست ای لطیفه عشق اندر مرد و زن
هر دکانی راست بازاری دگر خالق است او گوییا مخلوق نیست
و آن آرامــش و ســکون و مقــام امــن کــه خــاص مرد و زن چون یک شوند ،آن یکی تویی
مثنوی دکان عشق است ای پسر پـروردگار اسـت تنهـا در صحبـت زن بـر روی زمیـن چونکه ی کها محو شد ،آنک تویی
عشق بحری آسمانی در وی کفی حاصـل م یشـود .آ نکـه عالَـم مسـ ِت گفتـار او بـود
و سـخنش آدمیـان را عالَـم امـن و آسـایش بـود بـاز این من و ما بهر آن برساختی
چون زلیخایی اسیر یوسفی بـه حمیـرا م یفرمـودَ « :کلِمینـی یـا ُحمیـرا» یعنـی تا تو با خود نرد خدمت باختی
دو ِر گردون را ز جذ ِب عشق دان «ای گل سـرخ کوچـک ،بـا مـن سـخن بگـو!»
از گوشـ ههای دیگـر نـوای نـی جاودانگـ ِی روح اسـت ای حیات عاشقان در مردگی
گر نبودی عشق کی گشتی جهان کـه در فرهنـگ غربیـان رکیـم requiemیعنـی دل نیایی جز که در دلبردگی
جسم خاک از عشق بر افلاک شد سـو گنامه خوانـده م یشـود .مرثی ههای تسـل یبخش
مولانـا دربـاره مـرگ و ابدیت اسـت .تمثیالت مولانا غرق عشق یام که غرق است اندر این
کوه در رقص آمد و چالاک شد از واقعـه مـرگ و کیفیـت انتقـال از عالَ ِم تن بـه عالَ ِم عش قهای اولین و آخرین
عشق را صد ناز و استکبار هست جـان بسـیار متنـوع ،بدیع و زیباسـت. بخـش دیگـر ایـن سـمفونی داسـتا نپردازی اسـت.
گاه از تمثیــل رســتاخیز بهــار بهــره م یگیــرد کــه داسـتان پشـت داسـتان ،ماننـد هـزار و یـک شـب،
عشق با صد ناز م یآید به دست دان ههــای مــرده در زیــر زمیــن بــه ن َفــ ِس صــو ِر از داســتا نهای ی کبیتــی و دوبیتــی و ســ هبیتی تــا
تو به یک خاری گریزانی ز عشق اسـرافیل کـه نیـروی حیا تبخـش در جهـان اسـت داسـتا نهای چندیـن صفحـ های ،چـون داسـتان سـه
سـر از خـاک بیـرون م یآورنـد و اسـرا ِر خـود را بـا شـاهزاده شـهروز و بهـروز و افـروز .داسـتا نهایی از
خود بجز نام یچه می دانی ز عشق شـکفتن و جوانـه زدن و میـوه دادن فـاش م یکننـد. فرشـتگان و داسـتا نهایی از دیـوان و ددان و مکالمـه
با مح ّمد بود عش ِق پاک جفت ابلیــس و انســان و قصــه انبیــا و اولیــا و قص ههــای
دان هها اندر زمین پنهان شود رمـزی از زبـان فیـل و طوطـی و طـاووس و مـوش
به ِر عش ِق او خدا لولاک گفت ِس ّر آن سر سبزی بستان شود و اشــتر و شــیر و روبــاه و نخجیــران و حکایاتــی از
منتهی در عشق چون او بود فرد زندگـی روزمـره طبقـات گوناگـون مردمـان از عطـار
پس بهاران روز عرض اکبر است و بقـال و کفشـدوز صوفـی و شـیخ و زاهـد و قاضـی
پس هم او را ز انبیا تخصیص کرد عرض آن خواهد که بازیب و فر است و پزشـک و بیمـار و انـواع دیگـر حکایـات کـه همـه
عشق آن شعله ست کو چون برفروخت و گاه مــرگ را بــه غــروب شــمس و قمــر بحقیقــت گوشــ ههایی از زندگــی انســان و روابــط
تشــبیه م یکنــد کــه غروبشــان عیــن طلــوع در درونـی و بیرونـی او بـا خـدا و دیگـر مردمـان اسـت.
هر چه جز معشوق باقی جمله سوخت اقلیم یدیگـر اسـت و گاه تـن را بـه ق َفسـی تشـبیه در میـان ایـن قص ههـا مولانـا همچـون طبیـب حاذق
درنیاید عشق در گفت و شنید م یکنـد کـه طوطـی جـان در آن زندانـی اسـت و بیمار یهـای گوناگـون آدمـ یرا کـه همـه از نفـس
از اشـتیاق پـرواز بـه جنگ لهـای وسـیع و سرسـبز اهریمنـی و شـیطانی سرچشـمه م یگیـرد شناسـایی
عشق دریایی ،کرانه ناپدید در باطــن پیوســته و تمناســت کــه ســام او را بــه م یکنــد و بــه معالجــه آن م یپــردازد ،چنانکــه در
هرچه گویم عشق را شرح و بیان طوطیــان آزاد هندوســتان برســانند و از ایشــان هـر قصـه اندکـی حـال خواننـده خو شتـر م یشـود
بخواهنــد کــه او را چــاره خــاص نشــان دهنــد. و بــه درجــ های شــفا م ییابــد تــا بــه کلــی بهبــود
چون به عشق آیم خجل گردم از آن یابـد .ب یجهـت نیسـت کـه مولانـا هـم در مثنـوی
شرح عشق ار من بگویم بر دوام قصه طوط ِّی جان زینسان بود و هـم در دیـوان شـمس بـه ایـن وجـه شفابخشـی
کو کسی کاو محرم مرغان بود
صد قیامت بگذرد ،و آن ناتمام مثنوی موسـیقی خویـش اشـاره کـرده اسـت.
عشــق در مثنــوی مجموعــه تضادهاســت ،همــان طبیبیم ،حکیمیم ،ز بغداد رسیدیم
دریــای ب ینهایتــی اســت کــه رودخان ههــای
گوناگــون بــا آ بهــای روشــن و گ لآلــود از شــرق بسی علتیان را ز غم باز خریدیم
و غــرب بــدان م یرســند و در آن گــم م یشــوند. دیوان شمس
آنجاســت کــه همــه آ بهــا بــا هــم م یآمیزنــد
و ناصاف یهــا صــاف م یشــود و آبهــای گ لآلــود ما طبیبانیم ،شاگردان حق
درم ییابنــد کــه آن آلودگ یهــا از آنهــا نبــوده بحر قلزم دید ما را ،فانفلق
اســت و ذات آنهــا همــان آب صــاف و شــفاف و
آن طبیبان طبیعت دیگرند
حیا تبخــش اســت. که به تو از راه نبضی بنگرند
ما به دل ب یواسطه خوش بنگریم
کز طبیعت ما به عالی منظریم
مثنوی
داســتا نهای هــزار و یــک شــب نیــز قص ههــای
شفابخشـی اسـت کـه یـک بیمـا ِر روانـی پرکینـه
خطرنـاک را کـه هـر شـب بـا زنـی ازدواج م یکنـد
و بامــداد آن زن را بــه دســت جــاد م یســپارد
شـفا م یبخشـد؛ چنانکـه پادشـاه در پایـان داسـتان
م یگویــد :ای شــهزاد ،طرفــه حکای تهــا گفتــی و
مـرا خـوب کـردی.
دیگــر از گوشــ ههای ایــن ســمفونی ســتایش
زن اســت کــه از دیــدگاه مولانــا تجلــی رحمــت
پـروردگار و اعـام حضـور او در روی زمیـن اسـت.
خرداد 46 1402