Page 13 - iqna-rayehe-148-1-2
P. 13
ویژ هنامهبررسی
اندیش ههایقرآنیمولانا
شماره 148
و از طرف دیگر مولانا در مثنوی گوید: چه جزو اوست آن که او از کل فزون است مولانا در دیوان شمس
عشق از اول سرکش و خونی بود طریق ُجست ِن آن جزو چون است
پاســخش همیــن اســت کــه چــون هــر شــیء مکرر از لفظ
تا گریزد هر که بیرونی بود مر ّکـب از وجـود و ماهیـت اسـت و ماهیـت جهـت
ایــن تضــاد بعضــی را بــه شــبهه انداختــه کــه یــا محدودیــت و حــ ِّد وجــود اســت .پــس آن جــزء از «پری» و «پریخوان»
عشــق اقســام دارد کــه بعضــی چنیــن و بعضــی شـیء کـه وجـود اسـت بـر ک ِّل آن فزونـی دارد ،زیرا
چنــان اســت یــا یکــی از اینهــا درســت م یگویــد آن جـزء وجـود مایـه اصالـت و تحقـق و منشـأ آثـار و «شاه پریان»
و دیگــری اشــتباه کــرده اســت و اصحــاب شــبهه شـیء اسـت و اگـر ماهیـت را از شـیء کـم کننـد و
درنیافت هانــد کــه ایــن تضادهــا حقیقتــاً وجــود تنهـا وجـود مانَـد ،وجـود بـدون محدودیـت خواهـد یاد کرده و هر کجا
نـدارد ،بلکـه چـون عشـق اطـوا ِر گوناگـون دارد هـر بــود کــه از ک ِل شــیء کــه وجــو ِد بــا محدودیــت
طـر ِف تضـاد در یکـی از آن اطـوار صـدق م یکنـد و اسـت بیشـتر اسـت .در مثنـوی اشـاره بـه عـدم در به حس ِب حا ِل کلام
همــه اطــوار در جــای خــود درســت اســت. معنــی وجــو ِد مطلــق بســیار مشــاهده م یشــود. مقصودی دارد .گاه مقصود از پری
حـ ِّل شـبهه در ایـن اسـت کـه گاه سـخن از عشـق تن گتر آمد خیالات از عدم
مـ یرود ولـی هنـوز پـای عمـل در کار نیسـت .آنجـا همانشم ستبریزیاست
عشـق آسـان اسـت و همـان کـه «آسـان نمـود اول زان سبب باشد خیال اسا ِب غم
ولـی افتـاد مشـک لها» ،زیـرا در آغـاز بـه سـبب نق ِش در اینجـا مولانـا عـدم را کـه همـان وجـو ِد مطلـق که چون پادشاه بر تخت دل او
دلپســن ِد عشــق همــه کــس را شــوق رفتــن بــه راه اســت گشــادهترین عوالــم معرفــی م یکنــد ،و از
عشـق ایجـاد م یشـود و او را کار آسـان م ینمایـد ،ا ّل عـدم تن گتـر عالَـ ِم خیـال اسـت کـه تع ّینـی اسـت تکیه م یزند و فرمان م یراند،
آنکـه وقتـی پـای در راه نهـاد اند کانـدک مشـکلات بــر وجــودت ،کــه از عالــم عــدم محدو دتــر اســت،
راه بـر او ظاهـر م یشـوند .مولانـا در قصـه آن پهلـوان زیـرا مق ّیـد بـه صـورت اسـت .اگرچـه نیـاز بـه مـاده در عین حال شامل
قزوینـی کـه پیـش د ّلکـی آمـده بـود تـا نقـش شـیر نـدارد و از آن محدودتـر هسـتی جهـان آب و رنـگ
بـر پشـت او زنـد بـه ایـن نـگاه اشـاره کـرده اسـت که اســت کــه بــاز آن عــدم را مق ّیدتــر م یکنــد ،زیــرا هر پیر طریقت و هر انسا ِن کام ِل
پهلـوان از مطلـوب بـودن نقـش( کـه همـان عشـق
اسـت) بـا خبـر اسـت ،امـا نم یدانـد کـه ایـن نقـش هـم در بنـد صـورت اسـت و هـم در بنـد مـا ّده. مکمل نیز م یشود
نقطـه بـه نقطـه بـا فروکـردن سـوزن در بـدن شـکل همچنیـن ،در داسـتان ظهـو ِر جبرئیـل بـر مریـم،
م یگیـرد و لـذا بـه محـض شـروع سـوزن زدن فریـاد از جبرئیــل م یشــنویم کــه بــا مردمــیم یگویــد و گاه مقصود از پری
و فغــان م یکنــد و شــیر بــ یدم و ســر و اشــکم را خانـه مـا در عد مآبـاد اسـت و ایـن صـور ِت بدیـع
طلـب م یکنـد کـه همـان نفـی عشـق اسـت .د ّلک کــه پیــش رو م یبینــی تنهــا یکــی از نق شهــای حضرت احدیت است
ب یانتهــای مــن اســت و تــو از ایــن نقــش کــه
بـه ملامـت بـه او م یگویـد: بــه نظــرت وجــود مــن م یآیــد بــه عــدم یعنــی مولانــا عشــق را بــه مناســب تهای گوناگــون بــه
چون نداری طاقت سوزن زدن فقـدان همـه نق شهـا و صورتهـا کـه خداسـت پنـاه انــواع تضادهــا و تناق ضهــا منســوب کــرده اســت،
از چنین شی ِر ژیان َرو دم نزن م یبــری ،در حالــی کــه مــن همــان پناهگاهــم و امـا همـه تناقضـات از نظـر منطقـی بـا اختـاف در
بنابرایـن ،اختلافـی کـه بعضـی معاصران میان عشـق انتسـاب یـا معنـی یـا فقـدان شـرایط دیگـر تناقـض
حافــظ و مولانــا تصــور کردهانــد محصــول عــدم همـان عدمـم.
توجــه بدیــن گونــه نکت ههاســت و بــاز م یبینیــم از وجودم م یگریزی در عدم از مصــدا ق تناقــض خــارج م یشــوند.
کـه در آثـار مولانـا و دیگـر عارفـان کـه عشـق را بـه در عدم من شاهم و صاحب علم اول تناقـض میـان وجـود و عـدم اسـت کـه عشـق
وصــف بهشــت و دوزخ هــر دو یــاد کردهانــد. خود بنه و بنگاه من در نیستی است هــر دو آنهاســت .از یــک ســو عشــق نــام وجــود
یک سواره نق ِش من پی ِش ستی است اســت از آنکــه چــون وجــود در ذرات آفرینــش
و نیــز مولانــا همــه جــا شــرط کمــال عاشــقی را ســاری و جــاری اســت و هــر کجــا وجــود هســت
عـدم شـدن معرفـی م یکنـد و آن معـادل فناسـت عشـق و مسـتی و فهـم و شـور و شـعور نیـز هسـت
کـه منـزل هفتـم از هفـت شـهر عشـق ع ّطار اسـت. و حکمــا عشــق را بــا وجــود مســاوق دانســت هاند.
در ایـن مقـام ،سـالک وجـو ِد خـود را بکلـی محـو یعنــی اگــر چــه در تعریــف و در تصــور و مفهــوم
م یکنـد تـا در وجـود مطلـق حـق بـه اثبـات رسـد متفاو تانــد ،امــا مصــداق هــر دو در خــارج یکــی
و بقــای بعــد از فنــا یابــد .چنانکــه در داســتان آن اسـت ،چنانکـه م یبینیـم هـر کجـا عشـق بیشـتر
عاشـق کـه خدمـات خـود را ی کیـک برای معشـوق باشــد ،اوصــا ِف وجــود نیــز گســتردهتر اســت.
بیــان م یکنــد آمــده اســت: چنانکـه غیـر عاشـق را گویـی وجـود نیسـت زیـرا
در وفای تو چنین کردم چنان آثـار وجـودی او بسـیار محـدود اسـت ،امـا از سـوی
تی غها خوردم از این زخم و سنان دیگـر ،عشـق را همـه شـاعران از جملـه مولانـا بـه
مال رفت و نام رفت و کام رفت وصـ ِف عـدم توصیـف کردهانـد و آن نیـز نظـر بـه
بر من از دستت بسی فرجام رفت معنـای دیگـر کـه از وجـود و عـدم لحـاظ م یشـود
معشـوق پاسـخ م یدهـد کـه اینهمـه کـردی ولـی
آنچـه اصـ ِل عشـق و دوسـتی اسـت نکـردی. درســت اســت.
گفت آن عشاق بگو کان اصل چیست پس چه باشد عشق ،دریای عدم
گفت اصلش مردن است و نیستی است در شکسته عقل را آنجا قدم
از تضادهـای دیگـر ایـن اسـت کـه حافـظ گفتـه مقصـود از عـدم در مقـام عشـق نفـی محدودی تهـا
و دیوارهاســت ،چــون عشــق بــه هیــچ دیــواری
ا ست : محــدود نم یشــود و تــا ب ینهایــت پیــش مــ یرود.
الا یا ایها الساقی ادر کأساً و ناولها پـس هرچـه وجـود متع ّیـن و محـدود اسـت از آن
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشک لها نفــی م یشــود و عاشــق نیــز بــرای رســیدن بــه
عشـق حقیقـی بایـد از وجـود محـدود خـود عـدم
شـود و ایـن عـدم اسـت کـه موجـب افزایـش وجود
اسـت .چنانکـه نفـی دیوارهـا میـان چندیـن بـاغ بـر
وســعت بــاغ م یافزایــد.
به هر کجا عدم آید وجود کم گردد
زهی عدم که چو آمد وجود از او افزود
دیوان شمس
و آن ســؤال معماگونــه کــه از شــیخ محمــد
شبســتری کــرده بودنــد کــه:
47خرداد 1402